مامان دوربین عکاسیاش رو برداشت و بدون اینکه اهمیتی به ما بده راهش رو گرفت و رفت.
نانسی نگاهی به دور و بر کرد و کلاه سوییشرتم را کشید و شروع کرد به راه افتادن.
نانسی- بیا یک نگاهی به اطراف بندازیم توی این جنگل در اندشت حتما یک سوژه خوب پیدا میشه.
-نظرت چیه این گشت و گذارت را با ول کردن یقهی من شروع کنی؟
بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده با همین حرکت باز هم من را دنبال خودش کشید. حدودا صد متری از لوازم دور شده بودیم.نانسی اخرین قطرهی اب داخل بطریش رو خورد و بعد برگشت سمت من.
نانسی-آب بده
چپ چپ نگاهش کردم-ندارم. کولهام رو جا گذاشتم.
دهنش را برای غر زدن باز کرد، ولی بدون اینکه حرفی بزنه دوباره بست.
دستش رو به سمت غرب دراز کرد.نانسی_اونجارو ببین
یه غار اونجا بود ولی چیزی که عجیباش میکرد دوتا مجسمهی سنگی جلوی ورودیاش بودند.
مجسمهها تقریبا شبیه مجسمهی بودای آمیدا بودند.
دستی به بدن مجسمهکشیدم.
از گل و گیاههایی که بین شکافهاش دراومده معلوم بود که مدت زیادی کسی به اینجا سر نزده.نانسی دوباره با کشیدن کلاهم من را، وادار کرد که بریم داخل.
برای اینکه کلاهم را رها کنه محکم آن راکشیدم.
حدودا دو متر بعد از ورودی غار به یک راه پله رسیدیم که به خاطر نبود نور نمیشد آخرش را دید، ولی احتمالا باید به یک سالن بزرگ میرسید._اینهم سوژهی باحالی که میخواستی.
پام را روی اولین پله گذاشتم. ما که تا اینجا اومدیم، بقیهاش هم روش.
حدودا پنجاه تا پله را به پایین رفتیم. به خاطر نبود نور خورشید هیچ چیزی پیدا نبود. نانسی چراغ قوهی موبایلاش را روشن کرد و به دور محوطه چرخواند.
اتاق حدودا شصت هفتاد متر بود و به جز مجسمه چیزی پیدا نمیشد.نانسی-هی سارا! بیا اينجا یک لحظه
نانسی جلوی بزرگترین مجسمهایستاده بود. توی تاریکی خیلی واضح نبود ولی فکر کنم شبیه مجسمهی Maitreya Bodhisattva بود. به طرفاش رفتم.
-چیشده؟
یه مجسمهی کوچک به اندازهی کف دستتوی دستاش بود.
نانسی-اینو ببین! شبیه این چیزاییه که یک ساحره داخلش گیر کرده!
مجسمه رو از دستش گرفتم. اون، خیلی خیلی زشت بود.
شبیه یک میمون کج و کوله بود که یک شاخهی خیلی کلفت دورش پیچیده شده.سعی کردم مثل توی فیلمها سرش را بردارم ولی کاملا متصل به بدنش بود.
-شاید این فقط یک مجسمهی معمولیه.
نانسی-غلط کرده. من باید امروز یک ساحره از این بکشم بیرون.
مجسمه را از من گرفت و سعی کرد به روشهای مختلف بازش بکند.
-هی نانسی! یک لحظه دوباره برعکساش کن!
زیر مجسمه یک سطح صاف بود، ولی وسطاش یک دایره به قطر دو سانتی متر بود ارام فشاراش دادم. مثل یک دکمه به داخل رفت. شاخهی دور مجسمه به ارامی پایینتر امد و و بعد دهن میمون باز شد و یک دود کدر خیلی کم از آن خارج شد.
نانسی-هی اون چی بود؟
شانهای بالا انداختم-احتمالا خاک
با حرص مجسمه را داخل کولهاش انداخت.
نانسی بیا برگردیم هوا دیگه کم کم تاریک میشه.
1402/10/23
YOU ARE READING
the trust
Fantasythe trust[اعتماد] شاخههای قطور و بلندش را دور بدنم پیچید. کاملا واضح بود که قصد له کردنم را دارد. حتی نمیتوانستم یکی از انگشتانم را تکان دهم. صدای خورد شدن استخوانهای دنده ام را میشنیدم. دیگه امیدی به زنده ماندن نداشتم.