بوی خاک باران دیده به شامه اش رسید، ذهنش را ارام کرده بود. برای دو روز از پایگاه نظامی که خارج شهر بود مرخصی گرفته بود و به پایتخت امده بود.
تنها راه ارتباطی او با دولت شوروی در برلین وجود داشت.
همان اول ها که به این شهر و کشور پای گذاشته بود نتوانسته بود انزجار واضح خود را از این مردمان نهان کند اما حالا که به درک انان پرداخته بود، فهمیده بود که این ها هم در این جنگ عذاب میکشند و قربانی قتل خودشان هستند.
اینجور مردمان نژاد پرست بودند، همانند روس ها،بریتیش ها، امریکایی ها و حتی اسیایی ها.
اما قطعا خودشان هم از این وضعیت از ته دل ناراضی بودند گرچه ذهنشان انقدر تسخیر شده بود که فرق خوب و بد را نمیفهمیدند البته هیچ جای دنیای، هیچکسی توانایی فهمیدن این اصل انکارپذیر را ندارد.
در برلین شیک پوش تر دیده میشد چرا که جای یک تیشرت و شلواری خاکی لباس فرماندهی ارتش نازی را به تن میکرد، مردمان به او احترامی دروغین می گذاشتند و بی دلیل فخر فروشی میکردند.
بوی ذوبِ آهن تمام شهر را گرفته بود، نیمکت های خیابان ها و تمامی وسایل اهنی بدرد نخور را جمع میکردند و به دولت می دادند تا برای افزون شدن سلاح های نظامی از ان بکار گیرد ولی همگان میدانستند که قدرت نظامی نازی در دست خلبانان و هواپیماهای جنگی بود.
با پوتین هایش باوقارانه و متکبرانه به سمت آن سوی خیابان قدم برداشت، قدم هایش درست روی هر خط سفیدِ محل عبور عابر پیاده بود.
صورتش را کمی جمع و جور کرد و بعد به سمت دکه ی روزنامه فروشی قدیمی رفت.
دستی به تمام روزنامه ها کشید و سپس یکی را به غریزه برداشت.«_چقدر میشه؟»
از پیرمردی که درون دکه نشسته بود و سیگار ارزان و اسیب رسانی را میکشید، پرسید.
فک پیرمرد به اندازه ی نیم وجب جلوتر از صورتش بود و پوستش لکه دار و کک و مک دار بود، کلاهی فرانسوی به سر داشت.
پیرمرد نگاهی به او انداخت.«_برای ارتشی ها رایگانه، بردار!»
جونگکوک نگاهی انالیز گر و عمیق به پیرمرد انداخت، دستش را توی جیبش برد و با ان یکی دستش روزنامه ای دیگر برداشت و همانجا ایستاده شروع به خواندن ان کرد.
پیرمرد روزنامه فروش برای مرتب کردن بیرون دکه امد و تمامی روزنامه ها مرتب چید اما چیزی که توجهش را جلب کرد مقدار پول زیادی بود که زیر یکی از روزنامه هایی بود که جونگکوکانتخابش کرده بود.
با چشمانی اشکی و سرشار از قلب به مرد بور نگاه کرد و بعد لبخندی مهربانانه زد.«_مرسی پسرم!»
جونگکوک بدون اینکه حرفی بزند، دستش را به نشانه ی احترام نظامی کنار سرش برد و برای روزنامه فروش احترام نظامی قائل شد.
زمزمه ی زیر لب پیرمرد توجه اش را جلب کرد.«_زنده باد هیتلر، زنده باد هیتلر!»
دستش را پایین اورد و نگاهش خالی از امید شد، تفی بر روی زمین انداخت و روزنامه را به گوشه ای پرت کرد.
اخم مهمان نگاهش شده بود و اعصابش مغشوش تر از همیشه به نظر می رسید.
خواست راهش را بکشد و برود که پسر بچه ای کت سبز او را بدست گرفت و کمی کشید.
برگشت و به او خیره شد.
پسرکی با موهای بور و چشمانی ابی، درست عین دیگر آلمانی ها.
نامه ای در دست داشت، اما گویی توان صحبت نداشت با زبان بدنش در حال گفتن چیزی بود اما جونگکوک به خوبی نمیفهمید.
نامه را به دست جونگکوک داد و برگشت که نشانی فرستنده اش را به او بدهد اما انگار که او غیب شده بود و پسر بچه همینطور راه افتاده بود که او را پیدا کند اما همین که را برداشت، تیری به شقیقه اش اصابت کرد، انگار که همه چیز از پیش تعیین و مقرر شده بود.
برای لحظه ای تعجب در چشمان جونگکوکنشست اما پس از ثانیه ای پوزخندی زد و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
نامه را نگاه کرد، تمبری عجیب و نقشی عجیب تر.
این نامه نامه ای نبود که به دست هرکسی برسد، در المان این اولین بار بود که چنین تمبری را می دید، پشت نامه با خودنویسی قرمز اما بسیار گران ریز نوشته شده بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
_𝕃𝔸ℕ𝔻𝕃𝔼𝕊𝕊_𝕍𝕂/𝕂𝕍
Fanfiction__بیسرزمیـن__ از زمانی که خوشبخت بودند، مدت زیادی می گذشت، خیلی وقت بود که جنگ اتفاق افتاده بود. جنگجهانی دوم، جنگی که نه انکار میشود، نه فسخ! حالا جئونجونگکوک، مردی که تن و بدنش با سرمای روسیه خو گرفته بود باید برای اگاه شدن از حقایق و رازهای ح...