ℂ𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣2_ 𝕨𝕖𝕝𝕔𝕠𝕞𝕖 𝕥𝕠 𝔹𝕖𝕣𝕝𝕚𝕟

34 9 1
                                    


مردی که کنارش نشسته بود، چپ چپ نگاهش میکرد.شنیده بود که نژاد المانی ها از روس ها هم متکبر تر و خودپرست تر هستند ولی تا ندیده بود باور نمی کرد.

همه ی آن ها را در یک اتاقی با دیوار هایی که گویی سگ ان ها را جویده، قرار داده بودند تا به نوبت بیرون بیایند و موجب هرج و مرج نشوند.
بوی عرق و شاش می آمد.
مردی غرغرکنان از وضعیت نالید:

«_ما خیرسرمون داوطلب ارتشیم، این چه طرز برخورد با ماهاست؟»

مردی که کنار او بود محکم تشرش زد و با لحنی دلقک وارانه و صدایی زیر گفت:

«_ما توی جنگیم، باید مراعات کنیم دیگه.»

مرد بور خنده ای کرد و بعد سرش را به پایین انداخت، از بوی تعفن ان اتاق نفرت داشت.
حتی با وجود اینکه سعی کرده بود قدرت و ابهت همیشگی اش را نداشته باشد و سر و ریختش را عوض کرده بود باز هم جذابیت، به قد و قواره اش نمی امد ژاپنی و به چشمانش نمی امد که روس باشد.

«خارجی هستی؟»

صدای بیشعورانه ی مرد کنارش که او رامخاطب قرار داد. اما کسی مثل او باید جواب یک رعیت زاده ی بی همه چیز را می داد؟ظاهرا که بله، حداقل در این شرایط.

«_بله.»

جوابش آنقدر کوتاه بود که مرد کنارش فکر کرد که شاید به زبان المانی مسلط نیست.
عضلاتش از زیر تیشرت سفیدش بیرون زده بود و شلوار سبز رنگش که به داخل چکمه ی سیاهش فرو رفته بود، ظاهرش را تغییر نداده بود، از رفتار، از طرز نشستنش معلوم بود که مردی با سر و وضع خوب و درامدی بسیار است.
زن به ظاهر منشی چند دقیقه یکبار درب ان اتاق کذایی را باز میکرد و فردی را صدا میزد تا به پیش ژنرال فلوز برود و خود را به عنوان داوطلب ارتش نازی معرفی کند که او را برای عضویت در ارتش بپذیرند.

«_آنا کوریگانا»

با شنیدن آن اسم و زنی که به سمت درب خروجی می رفت و صدای سوت های مردان انجا خنده ای کوتاه و عصبی سر داد‌.
اگر دولت شوروی میدانست که در کشورش چندین هزار خیانتکار وجود دارد به یکباره خود را به دار می بست و می کشت.
آنا کوریگانا دختری به اندام برجسته ولی لاغر، موهایی تیره و قدی نسبتا بلند که به روس ها می مانست از درب خارج شد.
سیگاری دست پیچ را از توی جیبش بیرون کشید، حقیقتا با سیگارهای ارزان حالش جا نمی امد اما تنها گزینه اش در المان همین بود.
سیگار را بین لبان رنگ پریده اش گذاشت و سپس با کبریتی ان را روشن کرد.
و آن را دود کرد و دمید.
صدای مردمان اطرافش را می شنید عین مرغ مدام از وضعیت اکنون المان ناله میکردند و همین موجب پوزخندهای متعدد او می شد.

«_زنم پا به ماهه و هنوز یک وعده درست حسابی نخورده»

از اونطرف مرد دیگری با اخم های درهم نسبت به صحبت مرد گفت:

_𝕃𝔸ℕ𝔻𝕃𝔼𝕊𝕊_𝕍𝕂/𝕂𝕍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora