انگشتانش را بر روی ان میز میکشید، دستکش چرم و مشکی رنگش که از پوستِ مار به ثمر امده بود، توجه هر بیننده ای را جلب میکرد.
چشم، چشم را نمیدید. انقدر تاریک بود که هر لحظه به بینایی خود شک میکرد.جوان نقابپوش که نقابش از طلای ۱۸ عیار بود، پای چپش را روی پای راستش انداخته بود و عضلاتش که انگار میکل انژ ان را حک کرده بود، با پاهایش روی زمین ضرب میرفت.
اگر راجب هرگونه از افراد ایده ای داشت، برای این نوع خاص سکوتی ذهن او را در بر گرفته بود.با اخم هایی درهم و قلبی ناشناخته به او خیره بود، البته به تصور او در تاریکی اتاق.
با وجود اینکه دقیقه ها از خاموش شدن شمع میگذشت اما چشمانش هنوز به ان سایه ی ناشناخته ی تاریکی ها خیره بود.«_چرا گفتید که بیام به این مقر؟»
به خوبی میتوانست لبخند مرد را زیر ماسک طلاکاری شده اش بفهمد.
پاهایش را زیر میز تکان میداد، اما نشانه ای از ان در صورتش بازتاب پیدا نمیکرد.«_میخوام برای من کار کنی.»
اخم هایش پررنگ تر شدند، اما نگاهش مرد روبه رویش را مجاب میکرد که ادامه ی صحبت نامفهومش را بزند.
در این جور مکان ها، دیگر خوی خشمگین و روح تاریکش میمردند چرا که تیره تر از خود یافته بودند.«_به انجمن من بپیوندی!»
مرد زرینه مو که حالا متوجه ی منظور او شده بود خنده ی کوتاهی سر داد و با تکان داد بی وقفه ی سرش رو به مردی که بی عکس العملی به او خیره بود، نگاه دوخت.
«_ازم میخوای برای تو کار کنم؟»
خنده اش اوجگرفت انگار که مضحکانه ترین جوک قرنش را شنیده باشد.
نگاهش در اتاق تاریک در گردش بود.
بوی زنگ زدگی میز آهنی معده ی آن مرد خوش پوش را بهم میزد. اما تمام توانش را در بر گرفته بود که واکنشی خلاف بازیگری هایش انجام ندهد.
اینبار کسی که زیر میز ضرب گرفته بود و ارام کفش های واکس کشیده و عزاداراش را به زمین میکوبید، جونگکوک نبود.«_و اگه نخوام؟»
پای چپش را از روی پای راستش برداشت و کنار ان یکی پایش روی زمین قرار داد.
فاصله ی زیادی بین دو پایش نبود اما کمی روی میز خم شد.«_داری میگی طنابِ دار رو روی گردنت میخوای؟»
صدایش تهدید وار نبود حتی اعلام خطر هم نمیکرد، جوری با بیخیالی و بی احساسی سوالش را ادا کرده بود که گویی واقعا هم برایش مهم نیست.
هیچکس نمیخندید.
جونگکوک هم همانند او روی میز کمی خم شده بود و با دست های عریانش اون زنگ زدگی بی نظیر رو لمس میکرد، البته عطری که با روحش خو پیدا کرده بود را نمیتوانست به راحتی از خود برهاند.«_داری منو با اعدام تهدید میکنی؟»
تهیونگ بدون هیچ تغییر در صورتش عقب رفت و دوباره به پوزیشن قبلیش برگشت.
با همان حالت نشستن، حالت پا و ریلکس و بیخیال بودن قبلی.
ESTÁS LEYENDO
_𝕃𝔸ℕ𝔻𝕃𝔼𝕊𝕊_𝕍𝕂/𝕂𝕍
Fanfic__بیسرزمیـن__ از زمانی که خوشبخت بودند، مدت زیادی می گذشت، خیلی وقت بود که جنگ اتفاق افتاده بود. جنگجهانی دوم، جنگی که نه انکار میشود، نه فسخ! حالا جئونجونگکوک، مردی که تن و بدنش با سرمای روسیه خو گرفته بود باید برای اگاه شدن از حقایق و رازهای ح...