I'm here

71 12 0
                                    

نگاه پراسترسش دنبال پسر اشنا بین جمعیت میچرخید.به لباسش چنگ انداخته بود و اضطرابش رو سر همون یه تیکه پارچه خالی میکرد.ترسیده بود.چهره های غریبه و بعضا ترسناک اطرافش باعث میشد قلب کوچیکش با شتاب خودش رو به دیواره سینش بکوبه.از اول هم نباید اون دست گرم و مهربون رو رها میکرد...
سمت دیگه مهمونی پسر با دوستاش مشغول گپ زدن بودن.البته بیشتر به جلسه نصیحت و بازپرسی شباهت داشت تا یه صحبت دوستانه!
"اون یه پسر بیست ساله اس...باید بذاری مستقل شه"
"راست میگه تا کی میخوای مثل یه پدر همه جا دنبالش باشی؟"
"هم به نفع خودته هم اون...اینجوری ادامه بدی اون پسر هم بیشتر وابستت میشه مینهو"
اولین بار نبود که این حرفا رو میشنید اما اینبار به شدت مغزش رو درگیر کرده بود.شاید باید برای یک بار هم شده به حرف دوستاش گوش میکرد.حالا که پسر کوچولوش بیست سالش شده بود شاید باید این وابستگی و حمایت رو کمتر میکرد.
"آه راستی یکی هست که خیلی دوست داره باهات آشنا بشه...با یه قرار کوچیک چطوری؟"
پیشنهاد خوبی بود.نمیتونست به خودش دروغ بگه.مدتها بود کمی تفریح و شیطنت نکرده بود.به هرحال اون لی مینهو بود؛پسر خوشگذرون و شیطون دانشگاه.
پوزخندی کنار لبش شکل گرفت.این بار میخواست خودخواه باشه.دهنش رو باز کرد تا اون پیشنهاد وسوسه کننده رو قبول کنه اما با کشیده شدن دستش،کلمات تو دهنش یخ بست.کمی طول کشید تا از شوک بیرون بیاد و متوجه اون جسم کوچیک و لرزون بشه.
"باز این سر و کلش پیدا شد"
نگاهی به دوستاش انداخت که کلافه بنظر میومدن.احساساتش اون لحظه مخلوطی از خجالت و عصبانیت بود.بازوهای پسر رو گرفت و کمی از خودش فاصله داد.نگاهش به چشم های درشت و خیسش
افتاد.حدس زدنش سخت نبود.حتما دوباره اون ترس مسخره سراغش اومده بود.
"جیسونگ...من اینجا م...نترس"
گریش با شنیدن اون کلمات شدت گرفت و خودش رو تو آغوش پسر بزرگتر انداخت.
"مینهو...من...من ترسیدم...تو اونجا...نبودی"
عصبانیت؟چنین کلمه ای تو دیکشنری احساساتش جایی نداشت وقتی اینطور پسر رو ترسیده میدید.دستش رو سمت موهای نرم و ابریشمیش برد و مشغول نوازششون شد.مهم نبود اگه دوستاش اونجا بودن و این صحنه رو میدیدن؛فعلا جیسونگ براش اولویت داشت.
"آروم باش سنجاب کوچولو...چیزی نیست...من اینجام خب؟کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه"
قلبش با شنیدن اون جملات شیرین،آروم گرفت.همیشه همین بود.مهم نبود وسط مهمونی باشن یا تو خونه خودشون؛مینهو همیشه کنارش بود و آرومش میکرد.
"میشه...بریم؟اینجا رو دوست ندارم"
لبخندی به لحن شیرین و بچگانش زد.وقتی اینطور درخواست میکرد،مینهو کی بود که بخواد مخالفت کنه؟
"میریم سنجاب کوچولو...میریم"
نگاهش سمت جمع دوستاش چرخید که با تعجب بهش خیره بودن.کمی خندید و بعد چشمکی به سمت پسر مو مشکی روونه کرد.
"متاسفم ولی علاقه ای به قرار از پیش تعیین شده ندارم"
و بعد درحالی که دستش بین مشت کوچیک جیسونگ گیر افتاده بود از اون مهمونی و جمعیت ترسناکش فاصله گرفت...
***
داخل ماشین،مینهو مجبور بود فقط با یه دست فرمون رو کنترل کنه چون جیسونگ دست دیگه اش رو محکم گرفته بود و جز مواقعی که میخواست دنده رو عوض کنه اون رو رها نمیکرد.
"متاسفم که بخاطر من نتونستی با دوستات خوش بگذرونی"
نگاهش به جاده بود اما میتونست چهره پشیمون و لب های آویزونش رو تصور کنه.احساس میکرد ضربان قلبش دو برابر شده.شاید باید خودش رو به یه دکتر نشون میداد!
"بابت چیزی که تقصیر تو نیست متاسف نباش...فکر کنم چند باری بهت گفتم"
قصد سرزنش پسر رو نداشت اما وقتی میدید اینطور خودخوری میکنه،نمیتونست عقب نشینی کنه و کلمه ای به زبون نیاره.با دیدن سکوتش کمی پشیمون شد اما گاهی کمی سختگیری هم لازم بود.
جیسونگ از بچگی دچار آتازاگورفوبیا یا همون ترس از فراموشی یا جایگزین شدن،بود. همه چیز خوب پیش میرفت تا هجده سالگیش که مادرش رو تو یه تصادف از دست داد و این ترس شدیدتر شد.پدرش نتونست بیشتر از یه ماه ازش مراقبت کنه و اون رو تنها گذاشت.از اون روز به بعد سرپرستی جیسونگ به خالش یعنی مادر مینهو واگذار شد و از اون جایی که پسر کوچیکتر از بچگی وابستگی زیادی به مینهو داشت،مادرش،جیسونگ رو به اون سپرده بود...
با متوقف شدن ماشین رو به روی خونه،جیسونگ زودتر از مینهو پیاده شد و سمت خونه قدم برداشت.دلخور بود؛ولی نه از دست مینهو.از خودش بیزار بود.به گذشته که فکر میکرد میفهمید چقدر احمق بوده.همیشه از اینکه بقیه بهش توجه کنن خوشحال بود تا اینکه پدرش
ترکش کرد.اونجا بود که فهمید برای دیگران فقط مایه دردسره.بعد از اینکه خالش سرپرست قانونیش شد به اصرار خودش توی جلسات روانشناسی و مشاوره شرکت میکرد اما همشون بی فایده بودن؛جیسونگ نمیتونست اون کابوس همیشگی رو از خودش دور کنه.بارها
سعی کرد با تنهایی کنار بیاد و بیشتر از این کسی رو اذیت نکنه اما همین که خورشید غروب میکرد و هوا تاریک میشد افکار مریضش بهش حمله میکردن.مینهو همیشه باید راس ساعت شش کنارش میبود؛قانون نانوشته ای که جیسونگ ازش متنفر بود...
بعد تعویض لباس هاش روی تخت دراز کشید.میتونست از چهره مینهو کلافگی رو تشخیص بده. چشماش خسته بودن.برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد.مینهویی که میشناخت هیچ شباهتی به پسر مقابلش نداشت.روح سرکش و شاداب پسر مدتها بود درونش به خواب عمیقی رفته بود.
"جیسونگ...من حالم خوبه...باور کن"
از لحظه ورودش به خونه و رفتار سردش میتونست بفهمه دوباره داره خودش رو سرزنش میکنه.
"داشتم به این فکر میکردم که...یه مدت برم پیش خاله...اینجوری تو میتونی یکم استراحت کنی"
احساس کرد خون تو رگهاش یخ بسته.زندگی کردن بدون جیسونگ براش غیرقابل تصور بود.
"اهمیت نمیدم چه فکری میکنی.تو جات همینجاست.تو خونه من...تو آغوش من"
کنارش نشست و دست کوچیکش رو روی سمت چپ سینش گذاشت.
"حسش میکنی؟نمیگم اگه بری دیگه نبض نمیزنه اما مطمئنم به زیبایی الان نخواهد بود.تو زندگیم رو قشنگ تر کردی جیسونگ.میتونم افکارت رو بخونم.آره من خستم.خیلی هم خستم.احساس میکنم تو یه بیابون
بی انتها سرگردون شدم...اما دلیل خستگیم تو نیستی.از اینکه نمیتونم این فکرای بیخود رو از سرت بیرون کنم از خودم متنفرم.تو داداش کوچولوی خودمی...سنجاب کوچولو منی...جیسونگ عزیزمی"
بغض به گلوش فشار می آورد.چطور باید جواب احساسات زیبا و شیرین مینهو رو میداد؟سمتش رفت و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد.حقیقت روشن بود.جیسونگ بدون مینهو نمیتونست زندگی کنه.
تلاشی برای پس زدن اشک هاش نمیکرد.تمام احساساتش نسبت به مینهو تو همون قطرات شور آب جمع شده بود.خارج شدن کلمات از دهنش خیانت به خودش و احساساتش بود پس گذاشت زمان همینطور توی سکوت سپری بشه.اونقدری که از شدت گریه روی شونه های مینهو خوابش برد...
***
صبح با شنیدن صدای زنگ گوشی از خواب پرید.کمی روی تخت جا به جا شد و وقتی اون گرمای همیشگی رو احساس نکرد چشماش تا آخرین حد ممکن باز شد.از اتاق دل کند و چند لحظه بعد مینهو رو توی آشپزخونه،درحالی که داشت صبحونه رو آماده میکرد،پیدا کرد و خیالش راحت شد.
"مینهویا...گوشیت داره زنگ میخوره"
با دیدن چشمای پف کرده و موهای شلختش از ته دل خندید.
"یه نگاه به آینه کردی سنجاب کوچولو؟"
و سمت اتاق راه افتاد.همزمان با وصل کردن تماس،صدای فریاد جیسونگ هم بلند شد.بی تفاوت نسبت به فرد پشت خط قهقهه میزد و باعث میشد جیسونگ بلندتر جیغ بزنه.
"خوشحالم میشنوم باهم خوب کنار میاید"
با شنیدن صدای مادرش بیخیال سر به سر گذاشتن پسر کوچیکتر شد.
"اون خیلی شیرین و بامزست مامان"
"همینطوره مینهو...راستش باهات تماس گرفتم بگم یه روانشناس خوب براش پیدا کردم...باهاش حرف بزن ببین کی وقتش آزاده"
لحن شوخ طبعش به سرعت جدی شد و اخم کمرنگی روی ابروهاش نشست.
"مطمئنی این یکی جواب میده؟اون هربار افسرده تر از دفعه قبل میشه...نمیخوام اینطور ببینمش"
لبخند مادرش از چشم مینهو دور موند.شاید در ظاهر زن سرسختی بنظر میومد اما برای دوتا پسرش حاضر بود از جون خودش هم بگذره.کاری نمیکرد که به عزیزترین یادگاری خواهرش آسیبی وارد بشه.
"اون قابل اعتماده مینهو.درواقع خودش هم یه دوره مثل جیسونگ بوده...تفاوت سنی زیادی ندارن بخاطر همین مطمئنم میتونن از پس هم بربیان"
"مثل جیسونگ؟اونم همین فوبیا رو داشته؟"
براش عجیب بود اما از طرفی نمیتونست به همچین آدمی اعتماد کنه.کی میدونست،شاید هنوز اون ترس رو با خودش داشت.شاید باعث میشد جیسونگ بدتر از الانش بشه.شاید...
"اون درمان شده مینهو...شاید بتونه جیسونگ رو هم درمان کنه"
"نه نمیذارم...نمیذارم جیسونگ زیرنظر همچین آدمی باشه...نمیذارم مامان"
خودش هم نفهمیده بود اما داشت فریاد میزد.
"مینهو..."
"دیگه قطع میکنم"
ترسیده بود.از اینکه جیسونگ دیگه بهش احتیاج نداشته باشه میترسید.نباید پسر کوچیکتر چیزی در این باره میفهمید.نمیخواست الکی امیدوارش کنه.
"مینهو؟چیزی شده؟"
با شنیدن اون صدای آروم که همچنان خواب آلود بود اخمی کرد.نمیذاشت جیسونگ ترکش کنه.اون خودخواه بود.مینهو برای جیسونگ خودخواه بود.
"نه چیزی نیست.برو صبحونت رو بخور...من باید برم یه جایی"
لحن خشک و سرد مینهو میترسوندش.اونقدر که ناخودآگاه چند قدم عقب رفت که از چشم مینهو دور نموند.میدونست ترسیده اما این بار نمیتونست بمونه و آرومش کنه.مغزش نیاز به استراحت داشت.از کنارش عبور کرد و از خونه خارج شد؛بدون هیچ حرف اضافه ای.
حالا جیسونگ مونده بود و ترسی که روحش رو آزار میداد.سعیمیکرد افکارش رو پس بزنه اما نادیده گرفته شدنش توسط مینهو براش مرگ آور بود.سمت تلفن همراهش رفت.وارد لیست مخاطبینش شد و
اسم آشنایی رو لمس کرد.بعد از چند بوق و شنیدن صدای فرد با عجله کلمات رو ادا کرد.
"هیونجین میشه بیای پیشم؟من...من میترسم...مینهو رفته"
"خیلی خب آروم باش جیسونگی الان میام...نترس"
بعد از قطع کردن تماس به کمد لباسهای مینهو پناه برد.استشمام عطر تلخش باعث میشد اضطرابش کمتر بشه.هرچند این راه هم زیاد دووم نمی آورد.بعد چند دقیقه که برای جیسونگ اندازه سالها طول کشید،
زنگ خونه به صدا درومد.با شتاب سمت در رفت و بازش کرد.با دیدن چهره مضطرب دوستش بغضش شکست و خودش رو تو آغوشش انداخت.
"من اینجام جیسونگی...اینجام...چیزی برای ترسیدن نیست.بهم اعتماد کن"
هیونجین همینطور که پسر رو داخل آغوشش نگه داشته بود در روبست و وارد محوطه خونه شد.گریه اش بند اومده بود اما لرزش بدنش...نه.
وقتی جیسونگ باهاش تماس گرفت تعجب کرد.کم پیش میومد پسر کوچیکتر تو طول روز اینجوری بشه.اگر هم چنین اتفاقی میوفتاد همیشه با مینهو تماس میگرفت.اولین بار بود که ازش کمک میخواست.
جیسونگ رو روی کاناپه خوابوند و سمت آشپزخونه رفت.از جعبه داروها،قرص آرامبخشش رو برداشت و با یه لیوان آب برگشت.پنج دقیقه بعد قرص ها اثر کردن و هیونجین درحالی که جیسونگ رو روی دستهاش بلند کرده بود سمت اتاق خوابش حرکت کرد.
(هیونجین میشه بیای پیشم؟من...من میترسم...مینهو رفته)
قطعا دلیل حال بد جیسونگ همین بود.شک نداشت که اون دوتا باهم دعوا کردن.قصد داشت باهاش تماس بگیره و حسابی سرزنشش کنه اما پشیمون شد.شاید اگه بهشون زمان میداد بهتر بود.گذشت زمان همه چیز رو درست میکرد...البته امیدوار بود...

April AgainWhere stories live. Discover now