بعد از اون مکالمه نسبتا طولانی،جیسونگ،مینهو رو راضی کرد تا دو روز دیگه هم پیش هیونجین بمونه.پسر بزرگتر با اینکه به شدت مخالف بود اما به حریم شخصی جیسونگ احترام گذاشت و اجازه داد کمی بیشتر با خودش کنار بیاد؛هرچند اگه میدونست دلیل این خواسته پسر چیه به هیچ وجه نمیذاشت از دیدرسش خارج بشه.درواقع فردا اولین دیدار جیسونگ با روانشناس جدیدش بود.اولین بار بود چیزی رو از مینهو پنهون میکرد و به شدت براش استرس زا بود.هیونجین قبول کرد تا وقتی از جلساتش نتیجه بگیره کنارش باشه و باهاش به کلینیک بیاد.هرچند بارها به پسر گفته بود باید مینهو رو هم در جریان بذاره اما بعد از دیدن اصرار های جیسونگ مبنی بر اینکه نمیخواد مینهو رو الکی امیدوار کنه،بیخیال شد.
روز بعد،جیسونگ صبحش رو با یه دوش آب گرم کوتاه شروع کرد.هیونجین بهش گفته بود باید برای مصاحبه توی یکی از خبرگزاری ها،دو ساعتی تنهاش بذاره،بخاطر همین صبحونه اش رو تنهایی خورد.وقت مشاورش ساعت یک ظهر بود و تا اون موقع سه ساعتی زمان داشت.تصمیم گرفت این مدت کمی تو فضای سبز نزدیک خونه هیونجین قدم بزنه.چند ماه دیگه فصل عوض میشد و جیسونگ دوست داشت تا اومدن بهار و شکوفه دادن درختا کامال درمان بشه.آپریل یادآور خاطرات خوبی برای اون نبود.شاید بهبودی کاملش تا شروع اون ماه نحس میتونست نبود مادرش رو براش آسون تر کنه.گاهی یاد پدرش می افتاد و به این فکر میکرد که دلتنگش میشه؟یه بار هم که شده به این فکر کرده که پیش پسرش برگرده؟شاید اطرافیانش پدرش رو سرزنش میکردن اما طی این دو سال،جیسونگ حتی یک ثانیه هم ازش متنفر نشد.روزی که فهمید پدرش ترکش کرده شاید ازش عصبانی بود اما تنفر؟به هیچ وجه.میتونست اون مرد شکسته رو درک کنه.بعد مرگ مادرش،جیسونگ میتونست ببینه پدرش چقدر تقلا میکنه.سعی میکرد زندگی از هم پاشیده شدش رو جمع و جور کنه اما نمیتونست.کم آورده بود.اونقدر که تنها پسرش رو ترک کنه.جیسونگ درک میکرد.اگه این فوبیای لعنتی رو نداشت ممکن بود زودتر از پدرش بیخیال همه چی بشه اما اون محکوم بود به بودن.اجباری که علاوه بر خودش بقیه رو هم آزار میداد...
با اینکه ساعت یازده ظهر بود اما سرمای هوا اجازه نمیداد بیشتر از این روی نیمکت چوبی پارک بشینه.کم کم هیونجین هم میرسید پس باید برمیگشت و آماده میشد.نیم ساعت بعد درحالی که داشت ظرفارو میشست هیونجین وارد خونه شد.خنده بزرگی که روی لبش بود نشون میداد مصاحبش موفقیت آمیز بوده.
"قبول شدی؟"
پسر کوچیکتر درحالی که کتش رو روی کاناپه پهن میکرد جواب داد:
"گفتن بهم خبر میدن"
"بخاطر همین انقدر خوشحالی؟"
هیونجین راه آشپزخونه رو در پیش گرفت و کنار جیسونگ ایستاد.بشقاب هایی که شسته شده بودن برداشت و با پارچه شروع کرد به خشک کردنشون.
"از مصاحبه های قبلیم بهتر بود.حتی به خودشون زحمت نمیدادن رزومه ام رو بخونن.همون اول ردم میکردن"
"خب پس یکم شانس داری"
سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و بعد از خشک کردن ظرفا سمت اتاقش رفت.
"تا دوش میگیرم میتونی آماده شی...آدرس رو از خالت گرفتی؟"
"آره صبح برام فرستاد"
"خیلی خب"
ترجیح میداد تا هیونجین لباساشو انتخاب نکرده آماده نشه.بخاطر همین خودش رو با گوشیش سرگرم کرد.از مینهو خبری نبود و این براش ناامید کننده بود.تصمیم گرفت کمی توی گوگل درباره روانشناسش تحقیق کنه.
اسمش رو سرچ کرد و منتظر نتایج شد.بجز چندتا عکس از خودش و مدارک علمیش و اینکه یه دورگه استرالیایی_کره ایه چیز دیگه ای پیدا نکرد و این عجیب بود.شاید زیادی ازش توقع داشت و فقط یه روانشناس معمولی بود.
"هی چرا هنوز آماده نشدی؟"
با دیدن هیونجینی که داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد بیخیال کنجکاوی درونیش شد.
"بنظرم اول بهتره لباسای تو رو انتخاب کنیم آقای وسواسی"
"باید بگم این بار باختی دونسنگ عزیز چون از دیشب انتخابم رو کردم"
تعجب توی چشمای جیسونگ باعث میشد احساس برتری به
هیونجین دست بده.
"باید اعتراف کنم این دفعه شکست خوردم"
کمی بعد هر دو داخل ماشین نشسته بودن و فکر میکردن.جیسونگ به اون مرد غریبه و عجیب و هیونجین به مینهویی که عضوی از خانوادش رو بهش سپرده بود.شاید پنهون کردن این موضوع ازش کار اشتباهی بود.مخصوصا زمانی که فهمید با اینکار مخالفه اما نمیتونست امیدی که توی چشمای جیسونگ میدید،نادیده بگیره.هیونجین کمتر از هرکس دیگه ای پسر رو میشناخت ولی این دلیل نمیشد ازش دست بکشه و ناامیدش کنه.
"راستی درباره این پسره که داریم میریم پیشش چیزی میدونی؟"
از افکارش خارج شد و نگاهش رو به هیونجین داد.
"خاله میگفت آدم موفقیه اما توی گوگل نتونستم چیز زیادی ازش پیدا کنم"
با متوقف شدن ماشین جلوی کلینیک هر دو اول به بررسی ساختمون مشغول شدن.یه بنای ده طبقه که سرتاسر با شیشه پوشیده بود و تصویر آسمون و ابرها رو منعکس میکرد.
"تا اینجا زیادم بد نیست"
هیونجین گفت و زودتر از جیسونگ وارد شد.پسر کوچکتر هم پشت سرش حرکت کرد.نمیدونست چرا اما حس خوبی نسبت به اتفاقات آینده نداشت.توی آسانسور و سالن انتظار هردو سکوت کرده بودن.چند دقیقه بعد با صدا زده شدن اسمش از طرف منشی سمت اتاق انتهای سالن قدم برداشت.رو به روی در ایستاد و نفس عمیقی کشید.دستش برای باز کردن در جلو رفت اما فرد پشت سرش سریعتر بود.هیونجین بدون حرف زدن و با شتاب وارد اتاق شد.جیسونگ هنوز نفهمیده بود این کار پسر چه معنی داره و با کمی فاصله،پا به اون فضای ناشناخته گذاشت.با دیدن دکور و کاغذدیواری های اونجا استرس چند ساعت پیشش به کلی از بین رفت.گوشه گوشه اتاق پر از گل و گیاه های مینیاتوری بود و رنگ قهوه ای سوخته دیوارها این حس رو به آدم منتقل میکرد که انگار وسط جنگل ایستاده.هیچکدوم از مشاورهاش با چنین منظره ای به استقبالش نیومده بودن.
"آقایون تا اونجا که من اطالع دارم بیمار من هان جیسونگ هستن پس..."
با شنیدن صدای میزبانش از نگاه کردن به اطراف دل کند.منظورش واضح و مودبانه بود.درک نمیکرد هیونجین چرا بجای خودش روی صندلی نزدیک میز کار پسر نشسته.
"من هوانگ هیونجین هستم همراه آقای هان جیسونگ... قبل از اینکه جلسه رو شروع کنید میخواستم باهاتون حرف بزنم"
روانشناس جوان اصلا تعجب نکرد.به هرحال اولین باری نبود که با چنین رفتاری برخورد میکرد. هرچند بهشون حق میداد که نگران بیمارشون باشن اما اون هم نمیتونست اصول کارش رو زیر پا بذاره؛حتی اگه فرد سفارش شده ای بود.
"خوشحال میشم باهاتون هم کلام بشم آقای هوانگ اما شیوه کار من اینه که اول با بیمار حرف بزنم بعد با همراهشون...پس خواهش میکنم بیرون منتظر بمونید تا خبرتون کنم"
هیونجین عصبی بود.دیدن خونسردی و رفتار به ظاهر معقولانه اون مرد عصبیش میکرد.نمیتونست تا وقتی که راجع بهش مطمئن نشده اجازه بده با جیسونگ حرف بزنه.مینهو،جیسونگ رو به اون سپرده بود.
"فکر کنم متوجه نشدید.من ازتون درخواست نکردم.گفتم باید قبل از شروع جلسه باهم حرف بزنیم.ما درباره شما اطلاعات زیادی نداریم و من نمیتونم اجازه بدم تا مشخص شدن همه چیز با دوستم حرف بزنید."
جملات اون پسر جوون رو درک نمیکرد.اطلاعات؟مشخص شدن همه چیز؟نمیتونست اجازه بده؟مگه پلیس،بازجو یا همچین چیزی بود؟نمیتونست این حجم از بی احترامی رو تحمل کنه.
"واقعا درک نمیکنم درباره چی حرف میزنید...من به اجبار کسی رو اینجا نیاوردم تا بخوام درمانش کنم.اگه راضی نیستید کسی مجبورتون نکرده.پس یا اجازه بدید با بیمار حرف بزنم یا لطفا از دفتر من برید بیرون"
جیسونگ که تا اون لحظه سکوت کرده بود سعی کرد به نحوی
هیونجین رو آروم کنه.اصلا نمیخواست با این رفتار هیونگش،
روانشناس جدیدش رو از دست بده.
"جینی لطفا آروم باش...من خودم بلدم از خودم مراقبت کنم"
درحالی که بازو هیونجین رو گرفته بود و سعی داشت از اتاقش بیرونش کنه،پسر دیگه رو مخاطب قرار داد:
"من واقعا متاسفم...میشه یکم صبر کنید؟من اوضاع رو درست میکنم"
روانشناس جوون با دیدن اضطراب جیسونگ به لحن آروم چند دقیقه قبلش برگشت:
"اشکال نداره...آروم باش و سعی کن دوستت رو هم آروم کنی"
جیسونگ با دیدن آرامش توی چشمای پسر،آروم تر شد.هیونجین رو از اون جو متشنج خارج کرد و شروع کرد به متقاعد کردنش که اون مرد،آدم خطرناکی نیست.پسر مو بلوند اما دست بردار نبود.میدونست اون هم قبلاً همچین فوبیایی داشته و خب طبیعی بود اگه احساس خطر میکرد.زندگی جیسونگ به مو بند بود و به هیچ وجه نمیخواست با سهل انگاری اون باریکه رو پاره کنه.
"چرا نمیفهمی جیس؟دلیل نمیشه چون الان در ظاهر مشکلی نداره بتونه تو رو هم درمان کنه...انقدر احساساتی برخورد نکن"
"تو گفتی بجای مینهو کنارمی...ولی الان تو جبهه مخالفم ایستادی.حتی اگه تموم دنیا هم بگن این کار اشتباهه من میخوام اون درمانم کنه.شاید تو نفهمیده باشی ولی همون چند دقیقه،آرامشی رو ازش حس کردم که کنار مینهو دارم.مطمئنم میتونه کمکم کنه"
هیونجین منکر صبر بیش از حد پسر نمیشد اما همچنان تردید داشت.از طرفی اون نمیتونست جلوی جیسونگ رو برای ملاقات با افراد جدید بگیره.باید چیکار میکرد؟
"چرا بهم یه شانس نمیدی؟تا جلسه سوم صبر کن...اگه دیدی نتونستم تغیری تو حالش بوجود بیارم اون موقع میتونی حتی ازم شکایت کنی"
هردو به مردی خیره بودن که اون پیشنهاد رو داده بود.هیونجین داشت جملات رو توی ذهنش مرور میکرد.یعنی انقدر به خودش مطمئن بود که با سه جلسه میتونست حال دوستش رو بهتر کنه؟
"فقط سه جلسه؟جیسونگ بیشتر از ده جلسه با مشاورهای مختلف گذرونده...تو توی همین زمان کم میتونی درمانش کنی؟"
"من نگفتم کامل بهبود پیدا میکنه...انقدر به کارم مطمئن هستم که با سه جلسه بتونم آرامش از دست رفتش رو بهش برگردونم.اگه بعد این مدت حالش بهتر شد جلساتمون رو ادامه میدیم وگرنه...هرکاری بخوای میکنم"
پوزخندی گوشه لب هیونجین نشست.بالاخره به چیزی که میخواست رسیده بود.
"پس حاضری از مدرک و کلینیکت بگذری؟"
استرس دوباره به روح جیسونگ چنگ مینداخت. هیونجین داشت زیاده روی میکرد.معلوم بود قبول نمیکنه.امیدش کم کم داشت به ناامیدی بدل میشد که با حرف پسر نور دیگه ای قلبش رو روشن کرد.
"فقط همین؟من شهرت و زندگیم رو گرو میذارم"
برخالف ذوق جیسونگ،هیونجین احساس شکست میکرد. اون پسر هیچ راه برگشتی باقی نذاشته بود.باید قبول میکرد.به هرحال این پیشنهاد خودش بود.
"امیدوارم سر حرفت بمونی"
YOU ARE READING
April Again
Fanfictionهان جیسونگ پسریه که آتازاگور فوبیا یا ترس از فراموشی داره و بعد از مرگ مادرش و رها شدن توسط پدرش،به لی مینهو که پسرخالشه پناه میاره.چی میشه اگه تو دهه بیستم زندگیش از راز بزرگی باخبر بشه؟بنگ چان که به عنوان روانشناس وارد زندگی جیسونگ میشه اما رابطه...