The secret

63 10 3
                                    

بالاخره بعد از اون بحث و جدل طولانی حالا جیسونگ رو به روی مردی نشسته بود که نور امید رو توی قلبش روشن نگه میداشت.رفتار تند هیونجین باعث میشد کمی خجالت بکشه و سرش رو پایین بندازه.نمیتونست حرکات پسر رو ببینه و همین ضربان قلبش رو تندتر میکرد.
"قانون اول...نیاز نیست از چیزی خجالت بکشی و ناراحت باشی وقتی مقصر تو نیستی"
سرش رو بالا آورد و به چشمای پسر خیره شد.این جمله دقیقا شبیه حرفی بود که مینهوی عزیزش چند روز پیش تو ماشین بهش زده بود.
[بابت چیزی که تقصیر تو نیست متاسف نباش...فکر کنم چند باری بهت گفتم]
احساس بهتری داشت.میتونست وجود مینهو رو توی اون جسم ببینه و همین برای آرامشش کافی بود.
"خب نمیخوای یکم از خودت برام بگی؟"
"خالم درباره من چیزی نگفته؟"
"تو بیمار منی جیسونگ...میخوام از زبون خودت بشنوم"
نفس عمیقی کشید و شروع کرد.از دوران بچگیش گفت،از تصادف مادرش،از ترک شدنش توسط پدرش،از مینهویی که مثل یه فرشته نگهبان همیشه مراقبش بوده...گفت و گفت...حتی جایی وسط داستان عجیب و تاسف بارش اشک ریخت اما با همه اینها احساس کرد قفسه سینه اش سبک شده.پسر بزرگتر تمام این مدت با دقت فقط گوش میداد.بهش نگاه میکرد.جیسونگ مطمئن بود.اون با بقیه فرق داشت.چیزی درباره داستان زندگیش یادداشت نمیکرد،وقتی درباره مینهو حرف میزد و از وابستگیش میگفت نگاهش رو ازش نمیگرفت.وقتی شنید پدرش ترکش کرده همراه باهاش اشک ریخت.اون داشت پا به پای جیسونگ،داستانش رو زندگی میکرد.
"من فقط میخوام این کابوس لعنتی تموم شه...شنیدم شما هم قبلاً مثل من بودید درسته؟میشه کمکم کنید؟منم میخوام آزاد باشم.دیگه نمیخوام هر شب از ترس به آغوش مینهو پناه ببرم.میخوام خالم دغدغه نداشته باشه.نمیخوام دوستام بخاطر من زجر بکشن"
بعد از اتمام حرفاش بلافاصله تو آغوش گرمی فرو رفت.اون بغلش کرده بود.کاری که هیچکدوم از مشاوراش براش انجام ندادن.
"ما باهم از پسش برمیایم جیسونگی...قول میدم"
بعد از چند دقیقه سکوت اینبار نوبت جیسونگ بود تا داستان پسر رو بشنوه.
"شما نمیخواید درباره خودتون حرف بزنید؟"
"قبل از اون بهتره اینطور رسمی حرف زدن رو کنار بذاری.من فقط دو سال ازت بزرگترم.فکر نکنم اینجوری حرف زدن درست باشه"
جیسونگ خندید.اون مهربون بود.باهاش صمیمانه رفتار میکرد.مثل یه دوست بغلش میکرد.یه میز بزرگ بینشون فاصله ننداخته بود.
"و درباره خودم...باید بگم برای فهمیدن زوده.چطوره جلسه بعدی دربارش حرف بزنیم؟"
نگاه جیسونگ به ساعت برگشت.یک ساعت به همین زودی تموم شده بود؟نمیخواست به خودش دروغ بگه،بودن کنار اون پسر به شدت براش لذت بخش بود.
"جیسونگ میخوام وقتی برگشتی خونه برام یه کاری انجام بدی..."
میتونست حدس بزنه کاری که ازش خواسته شده درباره روند درمانشه.شاید زود قضاوت کرده بود و اون هم مثل بقیه مشاورهاش بود با کمی تفاوت.اگه ازش میخواست درباره ترس هاش بنویسه،همون اول رد میکرد.هرجا میرفت جلسه اول ازش میخواستن کابوس هاش رو به شکل کلمات دربیاره.جیسونگ از این کار متنفر بود.وحشتی که از اون هیولای سیاه داشت،تو چند جمله خالصه نمیشد.
"ازت میخوام درباره عطر یا رایحه هایی که ازشون خوشت میاد بنویسی.دربارش خوب فکر کن و یه لیست یه صفحه ای برام درست کن.جلسه بعدی رو زمانی برگزار میکنیم که اون لیست رو کامل کرده باشی"
عطر؟رایحه؟لیست؟درکی از خواسته پسر نداشت.چرا همچین کاری ازش میخواست؟اصلا چطوری باید یه صفحه کامل دربارشون مینوشت؟
"من،نمیفهمم.دو سه تا عطر هستن که از بوشون خوشم میاد اما...واقعا متوجه نمیشم"
"لازم نیست فقط عطر باشه.مثلا من از بوی گل رز خوشم میاد یا حتی بوی بدن نوزاد تازه بدنیا اومده...هر رایحه ای که دوست داری بنویس.صرفا نه گیاه و عطر و ادکلن"
"مطمئن نیستم تعدادشون انقدری باشه که یه لیست بشه ازش درست کرد"
پسر درحالی که پشت میز خودش برمیگشت گفت:
"سعیت رو بکن جیسونگ وگرنه از جلسه بعدی خبری نیست.این شماره منه...هروقت کاری که ازت خواستم انجام دادی کافیه یه پیام بهم بدی"
جیسونگ کاغذ کوچیکی که بین انگشتای پسر بود گرفت و به اعداد خیره شد.تو افکارش شنا میکرد.دلیلی برای این خواسته اش پیدا نمیکرد.میخواست با عطر درمانش کنه؟یا صرفا برای آشنایی بیشتر باهاش بود؟
"فهمیدم"
"از دیدنت خوشحال شدم جیسونگا...به امید دیدار"
"منم همینطور هیونگ"
از اعماق قلبش این رو گفت.با چیزی که پسر ازش خواسته بود بعید میدونست به این زودی ملاقاتش کنه.حالا دیدار هیونگ جدیدش براش یه آرزو بود.فقط یک ساعت بود که باهاش آشنا شده بود اما نسبت بهش کشش عجیبی پیدا کرده بود.دوست داشت ساعتها بشینه و باهاش حرف بزنه.جیسونگی که از همکالامی با دیگران فراری بود،اینبار خودش پیش قدم شده بود.اون پسر از همین اول تاثیر خودش رو توی زندگی جیسونگ گذاشته بود...
***
توی ماشین،جیسونگ غرق فکر بود و هیونجین این سکوت رو اشتباه برداشت کرده بود.تصور میکرد دوستش دوباره به همون ساید افسردش برگشته.
"بهت گفته بودم قابل اعتماد نیست"
پسر کوچیکتر هنوز تو دنیای خیالاتش چرخ میزد و توجهی به حرفای دوستش نداشت.
"به خالت زنگ بزن بگو دیگه پیشش نمیری"
و همچنان سکوت،جواب جیسونگ بود.هیونجین که دیگه کلافه شده بود تن صداش رو کمی بالا برد و اینبار موضوع سوالش رو عوض کرد:
"جیسونگ اصلا به من گوش میدی؟"
نگاه جیسونگ سمت هیونجین چرخید و بعد کمی مکث گفت:
"دوتا عطرام،گل رز،گل یاس،دریا و خاک بارون خورده...وای فقط شیش تا شد هنوز کلی مونده"
زیرلب با خودش غر میزد و به پسری که کنارش نشسته بود بی اهمیت بود.پسر مو بلوند دیگه نمیدونست باید چه برخوردی باهاش داشته باشه.از طرفی جیسونگ هم کاملا بهش بی اهمیت بود پس ترجیح داد تا وقتی برسن سکوت کنه.
دو ساعتی از زمانی که از کلینیک برگشته بودن میگذشت و جیسونگ یه برگه جلوی خودش گذاشته بود و چیزای مختلفی داخلش مینوشت.جز یه باری که گفت "هوانگ هیونجین بذار تمرکز داشته باشم" جمله دیگه ای به زبون نیاورد.احساسات هیونجین مخلوطی از ناراحتی و عصبانیت بود.دونسنگش کاملا نادیده میگرفتش و این براش عذاب آور بود.با صدای زنگ گوشیش از جیسونگ فاصله گرفت و به اسکرین اون جسم کوچیک خیره شد.با دیدن پیامی که از اون شماره ناشناس ارسال شده بود،مغزش کمی درگیر شد.
"بدون اینکه جیسونگ بفهمه بیا بیرون.تو ماشین مشکی سر کوچه منتظرتم"
نگاه کوتاهی به جیسونگ که روی کاناپه نشسته بود انداخت و دوباره پیام رو چندبار خوند.نمیتونست حدس بزنه از طرف کی ارسال شده.کمی مضطرب بود اما حس کنجکاویش اجازه نمیداد بیشتر از این پیام رو نادیده بگیره.خیلی آروم سمت اتاقش رفت و ژاکت لی آبی رنگش رو برداشت و از خونه بیرون زد.جیسونگ اونقدر درگیر اون برگه بود که اصلا متوجه نبودِ هیونجین نشد.کمی اطراف رو نگاه کرد و با دیدن نقطه سیاه رنگ چند متر اونطرف تر،پا تند کرد. به ماشین که رسید اول کامل آنالیزش کرد.با پایین رفتن شیشه و دیدن اون شخص،عصبانیتش به آخرین حد خودش رسید.
"تو دیوونه ای؟برای چی بهم گفتی بیام اینجا؟یا نه بهتره بپرسم آدرس خونه من رو از کجا پیدا کردی؟"
پسر صبر کرد تا هیونجین عصبانیتش رو تخلیه کنه.بعد به صندلی کنارش اشاره کرد و ازش خواست داخل ماشین بشینه.
"بشین...باید بریم یجای دیگه صحبت کنیم"
من عمرا با توی عوضی جایی نمیام"
"حتی اگه راجع به جیسونگ باشه؟"
باید اعتراف میکرد با دعوایی که چند ساعت پیش بخاطر جیسونگ به پا کرده بود،نقطه ضعف بزرگی دست پسر داده.حالا هرکاری میخواست انجام بده تهش "بخاطر جیسونگ" میچسبوند و هیونجین رو راضی میکرد.هرچند هیونجین بخاطر دوستش حاضر بود تا مرگ هم پیش بره.بالاخره سوار ماشین شد و با بستن کمربندش اعلام آمادگی کرد.تو راه سکوت کرده بود،پس پسر بزرگتر تصمیم گرفت به حرف بیاد.
"نمیخوام جیسونگ چیزی درباره ملاقاتمون بفهمه"
"نمیفهمه"
جواب سرد و کوتاه هیونجین،روانشناس جوون رو مجبور به حرف زدن دوباره کرد.
"درگیر لیستشه درسته؟"
هیونجین که بالاخره فهمیده بود منشا رفتارهای عجیب دوستش،فرد کنار دستشه کلافه شد.مگه چی ازش خواسته بود که انقدر پسر رو درگیر کرده بود؟
"تو لعنتی چی ازش خواستی که حتی جواب منم نمیده؟"
خندید.انگار جیسونگ رو دست کم گرفته بود.انقدر جدی بودن از خودش هم بعید بود.
"آروماتراپی"
هیونجین تا به حال اون کلمه رو نشنیده بود ولی غرورش اجازه نمیداد چیزی دربارش بپرسه.پسر بزرگتر که تردید پسر و لرزش مردمک های چشمش رو دیده بود،تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه.
"این یکی از روشهای درمان این فوبیاست.البته خیلی بین مشاورا محبوبیت نداره چون پروسه اش کمی طولانیه و صبوری نیاز داره.با این حال بنظرم این روش روی جیسونگ جواب میده.آروماتراپی یا اگه بخوام ساده تر بگم رایحه درمانی اینجوریه که فرد با استشمام اسانس های دارویی تحت درمان قرار میگیره"
هیونجین که از اطلاعات جدیدی که بدست آورده بود هیجان زده شده بود وارد بحث شد.
"این خیلی باحاله...من اونقدر در جریان روند درمان جیسونگ نیستم ولی مطمئنم تا حالا این روش رو امتحان نکرده"
"همونطور که گفتم افراد زیادی ازش استفاده نمیکنن"
پسر مو بلوند سرش رو به نشونه تایید تکون داد و کمی به فکر فرو رفت.حرفای چند ساعت قبل جیسونگ توی ماشین درباره عطر و گل و دریا حالا براش معنا پیدا میکرد...اما یه چیزی هنوز این وسط مبهم بود.
"تو گفتی با اسانس های دارویی فرد رو معالجه میکنن...ولی تو هیچی بهش ندادی و ازش خواستی یه لیست درسته کنه که من هنوزم نفهمیدم برای چیه"
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
"این روش خوبیه ولی من یکم تغییرش دادم.بجای اینکه من اون اسانس ها رو تجویز کنم میخوام جیسونگ درمان خودش رو پیدا کنه.ازش خواستم یه صفحه درباره عطر و رایحه های محبوبش برام بنویسه.میخوام خودش آرامشش رو پیدا کنه.من تو همون یک ساعتی که باهاش حرف زدم راه درمانش رو فهمیدم.خودش هم باید به این موضوع برسه.تا وقتی فرد بیمار نخواد مشکلش رو قبول کنه ما روانشناسا هیچ کاری نمیتونیم براشون انجام بدیم"
پسر فهمیده بود؟امکان نداشت.هیونجین نمیخواست به توانایی پسر اعتراف کنه و شکست بخوره.اون قرار بود تا جلسه سوم تلاش خودش رو بکنه ولی حالا میگفت راه درمانش رو پیدا کرده؟با این سرعت؟
"خب...اون چیه؟چی میتونه حالش رو بهتر کنه؟"
جلوی خونه قدیمی و بزرگی متوقف شدن.اونجا هیونجین رو یاد دوران چوسان قدیم مینداخت.پسر بزرگتر درحالی که از ماشین پیاده میشد جواب سوال هیونجین رو داد.جوابی که بیشتر شبیه یه معما بود تا یه پاسخ قاطعانه.
"اون یه شی یا یه رایحه معمولی نیست...اون یه شخصه"
***
نگاهی به برگه مقابلش انداخت و آه کشید.تونسته بود پونزده مورد بنویسه ولی همچنان نصف برگه خالی مونده بود.گردن درد خفیفش باعث شد دست از کار چند ساعتش برداره و راه آشپزخونه رو در پیش بگیره.ساعت شیش رو نشون میداد و هوا داشت رو به تاریکی میرفت.با باز کردن یخچال و ندیدن چیزی برای خوردن کلافه تر از قبل سمت اتاق هیونجین رفت.فکر میکرد پسر تو اتاق خودش خوابه اما با ندیدن هیچ موجود زنده ای تو اون چهاردیواری،تعجب کرد.یعنی انقدر سرش گرم بود که متوجه بیرون رفتن هیونجین نشده بود؟گوشیش رو برداشت و شماره پسر رو گرفت.چند بوق متوالی خورد اما جوابی نگرفت.اضطراب کم کم به روحش نفوذ میکرد و جیسونگ از این موقعیت متنفر بود.حالا نسبت به زمانی که از نظرش سریع میگذشت،حساس شده بود.شاید جیسونگ ازش دلخور شده بود و میخواست تنبیهش کنه.افکار مخرب مثل خوره به جون مغزش افتاده بود.ضربان قلبش کم کم بالا میرفت و هیولای سیاه وحشت روی قلبش،سایه مینداخت.دوباره اون شماره آشنا رو لمس کرد و صدای بوق های متوالی به قلبش چنگ انداخت.هیونجین آدم کینه ای نبود.امکان نداشت بخاطر همچین چیزی تنهاش بذاره.اون میدونست جیسونگ چقدر حساسه...
***
ساعت کمی از شیش و نیم گذشته بود که ماشین کمی دورتر از خونه هیونجین توقف کرد.اتفاقات امروز و ساعتی که بهش دهن کجی میکرد اجازه صبوری بیشتر رو بهش نمیداد.بلافاصله از ماشین پیاده شد و نگاهی به پسر پشت فرمون انداخت.پسر بزرگتر بدون اینکه نگاهش رو از رو به روش بگیره گفت:
"به حرفام خوب فکر کن...برای شنیدن جوابت عجله ای ندارم"
"خیلی خب"
از ماشین فاصله گرفت و سمت خونه رفت.با باز کردن قفل در و شنیدن صدای آشنای مینهو تعجب کرد.انتظار داشت بخاطر تاخیر نیم ساعتش با چهره گریون و ترسیده جیسونگ رو به رو بشه اما اوضاع خلاف این بود.انگار مینهو جای خالی اون رو به خوبی پر کرده بود.ژاکتش رو روی ساق دست راستش انداخت و وارد سالن شد.کمی چشم چرخوند و جیسونگی رو دید که روی کاناپه دراز کشیده بود.
"من اومدم"
پسر کوچیکتر با شنیدن صدای هیونجین،سمتش برگشت و با دیدن اون جسم آشنا و قامتش تقریبا سمتش پرواز کرد.هیونجین نفهمید تو همون چند ثانیه چه اتفاقی افتاده اما تا به خودش اومد،جیسونگی رو دید که مثل بچه ها به آغوشش پناه آورده بود.خیسی قسمت جلوی لباسش نشون میداد داره گریه میکنه.اولین بار نبود که گریه پسر رو میدید اما این بار احساس میکرد قلبش فشرده شده.شنیدن داستانی که روانشناس جوون چند ساعت پیش براش تعریف کرده بود هنوز روی قفسه سینه اش سنگینی میکرد.اگه قرار بود هربار که جیسونگ رو میبینه این درد رو احساس کنه باید اعتراف میکرد از پسش برنمیاد.هیونجین برای این درد زیادی ضعیف بود.
"من معذرت میخوام...دیگه اینجوری تنهام نذار...من...ترسیده بودم...گوشیت رو جواب نمیدادی"
هیونجین باید چیکار میکرد؟جیسونگ رو آروم میکرد اما تکلیف قلب خودش چی میشد؟مثل همیشه بخاطر اون جسم داخل آغوشش،افکارش رو پس زد و گذاشت تو تنهایی خودش درد بکشه.دستش رو برای نوازش موهای ابریشمیش جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد:
"آروم باش جیسونگ...تو هیچ کار بدی نکردی.این منم که باید
معذرت بخوام"
اشک میریخت ولی جوری که حتی خودش صدای خودش رو
نمیشنید.باید با حقیقتی که قرار بود زندگی دوستش رو زیر و رو کنه چیکار میکرد؟اصلا جیسونگ طاقت شنیدنش رو داشت؟با آروم شدن جیسونگ،اون رو کمی از خودش فاصله داد و به چشماش خیره شد.حرفی نمیزد.فقط و فقط نگاه میکرد.توی دریای چشماش غرق شده بود.زمانی رو میدید که اون موج های آروم،مواج و طوفانی شده.هیونجین قطعا اون روز طاقت دیدن شکستن دوستش رو نداشت.
"اتفاقی افتاده؟چرا نگران بنظر میرسی؟"
جیسونگ پرسید و هیونجین از نگاه کردن به چشمای مقابلش دست کشید.لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و روی کاناپه نشست.
"نه فقط یکم خستم...راستی صدای مینهو رو شنیدم.فکر کردم اومده اینجا"
گونه های جیسونگ کمی رنگ سرخ به خودش گرفت.از گفتن اینکه انقدر به مینهو وابستست خجالت میکشید.
"گوشیت رو جواب نمیدادی...منم به ویس های مینهو گوش میدادم تا...خب یعنی فقط برای اینکه حواسم پرت بشه تا تو بیای...همین"
خنده مصنوعی هیونجین حالا به تلخند تبدیل شده بود.مینهو با این پسر چیکار کرده بود که انقدر بهش وابسته است؟بغض مثل یه تیغ مخفی گلوش رو میبرد و کاری نمیتونست بکنه جز وانمود کردن.
"گشنت نیست؟میخوای غذا سفارش بدیم؟"
"میشه بریم بیرون؟یه کاری هست که باید انجام بدم"
اگه یه روز معمولی مثل بقیه روزها بود هیونجین استقبال میکرد اما اون لحظه از ته دل میخواست تو خونه بمونه و با افکارش سروکله بزنه.هرچند دیدن چهره ذوق زده و هیجان جیسونگ اجازه مخالفت بهش نمیداد.
"خیلی خب...برو آماده شو"
لحن کمی خشک هیونجین باعث تعجب جیسونگ میشد.شک نداشت اتفاقی برای پسر افتاده که اینطور بهم ریخته اش کرده.
"خسته ای؟میخوای فردا شب بریم؟"
میخواست تایید کنه.از ته دل میخواست اون پیشنهاد جدید رو قبول کنه اما برق چشمای جیسونگ خلاف این رو میخواست.
"نه من خوبم.برو آماده شو"
به زور لبخند زد تا دروغش واقعی تر به نظر برسه.جیسونگ هنوز دودل بود اما لبخند هیونجین باعث شد تردیدش رو کنار بذاره.سمت اتاق خودش رفت و پسر رو تنها گذاشت.چشماش رو بست تا کمی استراحت کنه.با تاریک شدن دیدِش خستگی به بدنش هجوم آورد.تقلا میکرد تا به خواب نره.قلب و مغزش خسته بود.اونقدری که میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنه.نیاز به خلوت داشت.یا حداقل کمی زمان تا بتونه با واقعیت کنار بیاد.
"من آمادم"
با صدای جیسونگ،پلک هاش رو از هم فاصله داد.سخت بود ولی باید انجامش میداد...
"جایی مد نظرت هست؟"
هیونجین پرسید و سعی کرد سرعت قدمهاش رو با جیسونگ یکی کنه.پاهاش قدرت خودشون رو از دست داده بودن.
"دکه غذاخوری همون آجوما چطوره؟این دفعه مهمون من"
کلافه بود.نمیخواست مشغله ذهنیش روی رابطش با جیسونگ مشکلی ایجاد کنه پس تصمیم گرفت برای چند ساعت هم که شده اونا رو توی سلول انفرادی گوشه مغزش زندونی کنه.لبخند پررنگی زد و مود شوخ طبعش رو فعال کرد.
"میخوای نودل مهمونم کنی؟ولی من با یه کاسه سیر نمیشم که"
جیسونگ که این ساید دوستش رو دید نگرانی های بی موردش رو پس زد.میتونست بفهمه یه چیزی گوشه ذهنش داره هیونجین رو آزار میده اما شاید الان وقت خوبی برای اظهار نگرانی و همدردی نبود؛وقتی خود پسر اینطور وانمود میکرد.پس اون هم مثل هیونجین نقاب خوشحالیش رو صورتش زد و تصمیم گرفت بحث غذا و پول و مهمون کردن رو ادامه بده.
"هی هوانگ هیونجین من هنوز دانشجو ام.توقع نداری که گوشت دنده مهمونت کنم؟"
"دونسنگ عزیزم باید از الان یاد بگیری چطور مسئولیت پذیر باشی.تو در آینده قراره مرد زندگی یکی دیگه باشی.حتی اگه پول هم نداشته باشی باید برای همسرت بهترین ها رو فراهم کنی"
چهره و لحن جدی هیونجین،خنده رو به لبهای جیسونگ هدیه میکرد.تمام مسیر با شوخی های پسر مو بلوند و غر زدن های جیسونگ طی شد.با رسیدن به همون دکه کوچیک و آشنا،چیزی داخل مغز جیسونگ روشن شد.بوی غذاهای مختلف به بینی کوچیکش میرسید و بهش میفهموند چقدر عاشق این رایحه های درهم پیچیده شدست.وقتی به خونه برگشت باید این رو وارد لیستش میکرد.وارد دکه شدن و پشت میز قبلیشون نشستن.مثل سه روز پیش سفارششون دو کاسه نودل و کمی کیمچی بود اما جیسونگ حس میکرد مزه غذا تغییر کرده.انگار لذیذتر شده بود.دلیلش چی میتونست باشه؟بدون شک وقتی از بوی غذایی لذت میبریم،خوردن اون هم لذت بخش تر میشه.جیسونگ مطمئن بود.چیزی که مدتها ازش غافل شده بود و هیونگ جدیدش به خوبی به یادش آورد.
"جینی من فردا برمیگردم"
توجه هیونجین به جیسونگ جلب شد.فرصت خوبی بود برای خودش که با افکارش کنار بیاد.
"خیلی خب...ولی جلساتت رو میخوای چیکار کنی؟مینهو اونقدری باهوش هست که بتونه تغییر رفتارت رو متوجه بشه"
"بعد از مکالمه اون روز،اگه یکم ازش فاصله بگیرم فکر نکنم مشکلی پیش بیاد"
هیونجین سر تکون داد و دوباره سکوت کرد.مطمئن بود اگه مینهو بفهمه جنجال به پا میکنه.باید با روانشناس جوون حرف میزد و میگفت جلسات رو به طور پراکنده برگزار کنن که پسر شک نکنه.
"لیستت رو کامل کردی؟"
تا اونجایی که یادش میومد چیزی درباره لیست و محتواش به هیونجین نگفته بود.پس از کجا خبر داشت؟
"از کجا میدونستی دارم یه لیست درست میکنم؟"
خب...هیونجین واقعا خراب کرده بود.دنبال بهونه بود که جیسونگ رو دست به سر کنه که کاسه های نودل رو به روشون قرار گرفت.بهونه از این بهتر؟هیونجین واقعا خوش شانس بود.
"بیا فعلا از غذامون لذت ببریم"
بعد از اتمام شام مختصرشون همونطور که جیسونگ قول داده بود،خودش پول غذاها رو حساب کرد.تو راه برگشت،هیونجین همچنان سکوت کرده بود و جیسونگ با بینی کوچیکش مشغول بود.مدام درحال تلاش برای بوییدن عطری بود که ازش خوشش بیاد و وارد لیستش کنه.به اطرافش نگاه میکرد و دنبال سوژه موردنظرش بود که چشمای درشتش ماه رو شکار کرد.بدون شک اگه میتونست بوی ماه و آسمون رو احساس کنه،رایحه موردعلاقش میشد.نگاهش سمت هیونجینی افتاد که بدجور تو افکارش غرق شده بود.هیچ ایده ای درباره موضوعی که ذهن پسر رو مشغول کرده بود،نداشت.قطعا بحث شغل و مصاحبش وسط نبود چون پسر اهمیت چندانی به کارش نمیداد.سوالات بی جواب چند ساعت قبلش اجازه مطرح کردن سوال بعدی رو بهش نمیداد.پس تا وقتی به خونه برسن مثل هیونگش سکوت کرد.با رسیدن به اون مکان آشنا و دیدن هیونجینی که سردتر از همیشه رفتار میکرد کمی نگران شد.هیونگ عزیزش درخشش همیشگیش رو نداشت.وارد اتاقش شد و جایی نزدیک تخت پسر رو برای نشستن انتخاب کرد.
"مشکل چیه؟از وقتی برگشتی تو خودتی و حرف نمیزنی...اتفاقی افتاده؟"
هیونجین همونطور که روی تخت دراز کشیده بود و حتی به خودش زحمت درآوردن لباساش رو نداده بود،به حرف اومد.براش سخت بود اما میتونست اضطراب رو از چشمای جیسونگ بخونه.
"من خوبم جیسونگ...فقط خستم همین.یکم استراحت حالم رو بهتر میکنه"
آره خسته بود.جیسونگ میتونست این رو بفهمه اما منظور سوالش دلیل خستگی و حال بدش بود.
"بهم بگو جینی.چی مغزت رو درگیر خودش کرده؟حرف زدن میتونه بهت کمک کنه"
میخواست فریاد بزنه و بگه «من بخاطر تو دارم عذاب میکشم تویی که میدونم قراره سرنوشت ازم بگیرتت و نمیتونم هیچ کاری دربرابرش انجام بدم» اما فقط به آغوش دونسنگش پناه برد.بغل بهترین کار برای زمانیه که کلمات از گفتن درد و رنج عاجز میمونن.جیسونگ این رو با پوست،گوشت و خونش حس کرده بود.سر هر بحث کوچیک یا دلخوری که از مینهو داشت بلافاصله به گرمای بی انتهای آغوشش پناه میبرد.نمیدونست میتونه برای هیونجین همینقدر حمایتگر باشه یا نه ولی تلاش خودش رو میکرد.جسمش رو بین بازوهاش گرفت و روی تختش دراز کشید.سکوت کرده بود و به صدای نفس های پسر بزرگتر گوش میکرد.آروم و شمرده شمرده بود.بالاخره خوابش برده بود و جیسونگ خوشحال بود.دیدن چهره غرق در خواب هیونجین و پلکهای ورم کردش بهش اجازه نمیداد از خودش جداش کنه.خیلی آروم حرکت کرد و سرش رو روی بالش گذاشت.اونقدر به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد که خواب سراغ چشمای خستش اومد و آخرین فکری که توی ذهنش چرخید این بود که برگشت پیش مینهو رو چند روزی عقب بندازه.هیونجین بیشتر بهش نیاز داشت...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

April AgainWhere stories live. Discover now