اگر یک چیز تو کل دنیا و تو سراسر روابط انسانی وجود داشت که تهیونگ ازش متنفر بود، مهمونی رفتن و شرکت تو دورهمیهای خانوادگی و دوستانه بود.
از زمانی که یادش میومد هیچ وقت نمیخواست تو جمع های بالاتر از سه نفر شرکت کنه و همیشه به زور و اجبار ناچاراً تو چنین جمعهایی قرار میگرفت.
تازه سر شب بود و تهیونگ باید حضور دست کم ده نفر رو تو خونهش تحمل میکرد تا شام سرو بشه و یه ساعت بعدش راضی به رفع زحمت بشن.
بعد از برگشتن از مطب دکتر مادر جیون تصمیم گرفت به خاطر خبر «خوشی» که بهشون رسیده دور هم جمع شن.
تهیونگ هنوز نمی دونست خبر خوب چیه و نمیخواست هم بدونه چون ذره ای به تمام این قضیه ی بچه دار شدن اهمیت نمیداد.
پدر جیون رو صندلی راک چوبی با فاصله از شومینه نشسته بود و احتمالا داشت وضعیت بورس این روزها رو تو گوشیش چک میکرد. جیون همراه مادرش تو آشپزخونه بودن و باقی مهمونها هم سرگرم صحبت با همدیگه.
تهیونگ سرشو پایین انداخته بود و با بستن پلک هاش تصور میکرد اگه جین اینجا بود اوضاع چقدر فرق میکرد. احتمالا تهیونگ از این مرد مسن بی حوصله تبدیل میشد به یه آدم پر انرژی که دوباره هوای جوونیهاش به سرش زده. احتمالا جین مجبورش میکرد تو یکی از اتاق ها یواشکی میک اوت کنن یا به بهانهی خریدن چیزی دوتایی میرفتن بیرون و تا یکی دو ساعت تنهایی با ماشین میچرخیدن. بعدش خیلی راحت میتونستن ترافیک رو بهونه کنن.
جیون با هیجان از اشپزخونه همراه مادرش بیرون اومد و نزدیک پدرش رفت.
« ببینین کی بالاخره بعد مدتها تصمیم گرفته اپدیت از وضعیتش بده»
تهیونگ ذوق کرد و در عین حال تمرکزشو رو خنثی کردن چهرهش گذاشت.
« جینه؟»
جیون در حینی که با عجله گوشیشو به صفحه تلویزیون متصل میکرد گفت:« تو اینستا لایو گذاشته »
تهیونگ اخم ریزی کرد. جین اصلا از اینکه تو شبکه های اجتماعی فعالیت کنه خوشش نمیاد حالا یه دفعه ای لایو گذاشته؟؟! ناخوداگاه احساس بدی از این قضیه بهش دست داد.
جیون به لایو جوین داد و صفحه ی تلویزیون رو رنگ نور و تردد ادم های جور واجور با لباس های مبدل پر کرد.
« پسر منم یه چیزیش میشه ها ... این چیه اخه ما که اینا رونمیشناسیم....»
تهیونگ چشماشو ریز کرد. اون دستبندی که دست اون پسر بود رو میشناخت. عین همونی بود که خودش برای جین خریده بود!!! ولی....
با صدای داد جیون و مادرش چشماش میخ تلویزیون شد. هیچ کس حرفی نمیزد. نمیتونستن چیزی بگن.
تصویری که رو به روشون داشت پخش میشد چیزی نبود که کسی انتظارشو داشته باشه.
تهیونگ از شدت خشم و انزجار دستاشو محکم مشت کرده بود و حتی سوزشی که ناخنهاش تو پوست دستش ایجاد میکردن رو نمی فهمید.
جین .... لعنت بهش. اون داشت رسما برای بفاک رفتن توسط اون عوضی التماس میکرد و تهیونگ یه لحظه زمانو از یاد برد. شک کرد که این همون پسری باشه که دو شب پیش داشت گریه میکرد و میگفت از شدت دلتنگیش داره روانی میشه ... اونوقت حالا ... انگار تازه داشت جین رو میدید! انگار تازه داشت میشناختدش و می فهمید که اونقدرا هم معصوم نبوده!
از خودش بابت تمام این مدت که فکر میکرد تنها قربانی رابطه جینه خندش گرفت. تو یک لحظه میز چپه و تمام نقشها عوض شد!!! دیگه تو عوضی بودن برابر شده بودن و تهیونگ حتی حس میکرد که این همه مدت بازیچهی جین بوده. تو یک لحظه تمام اعتمادش رو از دست داد و حس کرد داره لحظه به لحظه نفس کشیدن هم براش سخت تر میشه.
همه به تلویزیون زل زده بودن. رنگ صورت پدر مادر جیون پریده بود و دستای پدرش حتی لرزش های خفیفی گرفته بود. خود جیون از شدت تعجب رو پا بند نشد و مجبور شد رو زمین بشینه تا سرش از شدت هجوم یهویی فشار عصبی گیج نره.« بیننده های عزیز توجهتون رو به قسمت ویژه ی امشب جلب میکنم.... سئوک جین کیم و جیک برایان وایتسند،، هووووووو هو هووووووو »
- برو گمشو اونور ببینیم بالاخره کدوممون شرطو میبریم.
- من جدی دارم میگم بهتون گایز... این فیلم میتونه تو کل دانشکده غوغا کنه.
- لنت بهت جین عجب کونی داری
- هولی شت امشب بخاطر دیدن این صحنه قراره تا صبح جرک اف کنم... فاک فقط کلفتی لباشو
جین لباشو از لبای پسر جدا کرد و با چشمای خمار به تروی زل زد:« گمشو اونور»
تهیونگ دکمه های پیراهنشو باز کرد و با چشمای اشکی ناباورانه به تلویزیون خیره موند.
« تمرکزمو دارین با چرت و پرتاتون بهم میزنین»
صدای هوی جمعیت بلند شد و عوضیای که جین روش نشسته بود با نیشخند رو به جین گفت:« این احمقا نمیدونن تو چقدر هرزهی شنیدن این حرفاشونی»
دوربین بهشون نزدیک تر شد و تهیونگ میتونست لبخند جین رو که مطمئنا صادقانه و واقعی بود ببینه و بعد شاهد بوسیدن حریصانه لبهای پسر و حرکت مالکانه ی دستای جین رو تن اون عوضی باشه.نتونست تحمل کنه و جلوی همه ی صورت های رنگ پریده و فک های قفل شده و چشمهای گرد شده بلند شد و تلویزیون رو خاموش کرد. تمام این مدت زمانی که داشت خیانت کردن معشوقشو میدید شاید پنج دیقه هم نشده بود ولی تهیونگ حس میکرد بیست سال از عمرش با دیدن همین چند دقیقه نابود شده.
صدای خش دار و لرزون پدر زنش رو شنید که ازش میپرسید برای این هفته میتونه بلیط امریکا رو تهیه کنه؛ و تهیونگ تو دلش بخاطر تمام برنامه هایی که برای یک ماه دیگهشون چیده بود از خودش متنفر شد.
$$$$$$$$
گایز... وضعیت کامنت ها اینطوری پیش بره انگیزهای برای ادامه دادن نمی مونه واقعا :(((
ESTÁS LEYENDO
Love me as much as i love you!
Fanfic« خوبه! داری خودتو اماده میکنی برای پدر شدن» تهیونگ با دو انگشت اشاره و وسطش بین ابروهاش رو ماساژ داد. زبونش رو یه دور کامل تو دهنش چرخوند تا بالاخره بعد از پک کوتاهی که به سیگارش زد بگه:« نمیشه فقط منو همینطوری با همهی این عوضی بازیها و کثافت...