Part 15

164 36 9
                                    

ده روز بعد از اون صبحی که سباستین از خونه‌ی جیک درش اورد میگذشت. روز سوم بود که بعد از کلی فشار اوردن به مغزش برای یاداوری اتفاقات بالاخره یادش اومد که چطوری جیک رو بیشتر بفاک دادنش التماس می‌کرد. نورهای بنفش اتاق، چشم‌های خمار جیک وقتی داشت ازش سواری می‌گرفت، ناله‌های بلند و بی شرمانه‌ی خودش و ردهای کمرنگ صورتی و خونی که از شدت لذت به پشت کمر جیک میذاشت، کمربند قهوه‌ای که دور مچ‌ دستاش محکم میشد، چرم های مشکی که به محکمی به پشتش میخوردن و جین از لذت و شهوت زیاد گریه میکرد و نهایتا بعد از چند دور که جیک بهش اجازه‌ی کام شدن نداد با صدای بلند اسم تهیونگ رو فریاد کشید و بهترین ارگاسم عمرش رو تجربه کرد.






"وقت تمومه، برگه‌ها رو بگیرین بالا"

بدترین امتحان ترمش بود و با این حال براش اهمیتی نداشت. هرچی بیشتر میگذشت خاطرات اون شب واضح‌تر میشد و میل عجیبی هم کم کم تو‌ وجودش داشت شکل میگرفت؛ میل به تجربه‌ی دوباره همه‌ی اون اتفاق‌ها... میل به دیدن دوباره جیک که حالا به اطف سباستین میدونست پسر سه سال ازش بزرگتره و داره تو مستر حقوق کیفری تو همین دانشگاه درس میخونه.
جین هر روز که از خواب بیدار میشد و هر شب که به رختخواب میرفت داشت با خودش برای سرچ نکردن اسم و ایدی پسر تو اینستاگرام و فیسبوک میجنگید. تو تمام این روزها مثل همیشه تهیونگ حتی تلاشی برای یکبار پرسیدن احوال جین نمیکرد. پسر تو بی خبری کامل از مرد بود پ اینبار سرش و یا شاید هم دلش به قدری مشغول یه نفر دیگه بود که دیگه انرژی‌ای براش نمی‌موند تا صرف فکر کردن به تهیونگ کنه.
جین تو اعماق وجودش میدونست که همه ی این تمایلاتی که باهاشون درگیر شده نهایتا برای پرت کردن حواس خودش از موضوع رابطه‌ی سمی‌ایه که با شوهر خواهرش داره... بعد از دیدن اون عکس‌ها و‌ اون تماس احمقانه‌ای که بدون فکر با تهیونگ برقرار کرد، بهش ثابت شد که باید مدتی از مرد فاصله بگیره تا بتونه خودشو جمع و‌جور‌ کنه، تا بتونه بالاخره یه سر و سامونی به خودش و اوضاع و احوال دانشگاه و روابط اجتماعیش بده.
نزدیک سه هفته از اون پارتی و دیدارش با جیک میگذشت و هر روزی که دانشگاه میرفت امیدوار بود یه جایی مسیرش به پسر بیفته و بتونه ببینتش؛ نه بخاطر اینکه باهاش حرف بزنه و یه رابطه رو شروع کنه! جین به طرز عجیبی دلش دوباره میخواست با جیک بخوابه و تمام اون احساسات مختلف رو که پسر تونست از وجودش بیرون بکشه، دوباره تجربه کنه.

**************

کلید رو میز کنار در پرت کرد.
" هی... چطور بود؟" سباستین با بی اهمیتی محض ازش پرسید و سریع روشو برگردوند سمت تلویزیون. مسابقه‌ی فینال بوکس امریکا تو صدر لیست اولویت‌هاش بود، اونقدر اهمیت داشت که حتی پارتی تولد دوست پسرشو به بهونه‌ی مریض بودن پیچوند تا الان بتونه در کمال ارامش بال سوخاری با آبجوشو بخوره و از جلو بودن بوکسور مورد علاقش راضی باشه.

Love me as much as i love you!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora