1

753 120 10
                                    

فضای داستانی "بربرها" نسبتا خشن و شامل الفاظ رکیک و صحنه‌های بازه، پس اگه سنتون پایینه یا فکر می‌کنید با روحیتون سازگاری نداره، لطفا نخونیدش!!

ساعت از ده شب گذشته، شهروندای لعنتی میشیگان هنوز دارن ماشیناشون و توی اتوبان میرونن و چانیول نمیدونه این نخ سیگاری که بین انگشتاشه دقیقا چندمیه و اهمیتی هم نمیده.

بطری‌های مشروب ارزون قیمت همه‌جا به چشم میخورن و چانیول دستش و روی زمین خم میکنه تا یکیشون که هنوز فکر میکنه مقداری تهش مونده رو برداره ولی با دیدن بطری خالی یادش میاد که چند دقیقه‌ی پیش پای لعنتیش بهش خورده و روی زمین ریخته.

به سیگارش پک میزنه و با چشمای بسته سرش و به مبل رنگ و رو رفته‌ تکیه میده. فردا باید پول اون شیشه‌های آشغال و به اون رَت آشغال‌تر بده و مشکل اینجاست که هفته‌ی پیش چنتا معتاد لعنتی ریختن سرش و درحالیکه با سرنگای خونیشون که معلوم نبود چه گوه و کثافتی توشه تهدیدش کرده بودن و درنهایت همه‌ی جنسا رو ازش زده بودن. اون نیک عوضی گولش زده بود که هر چی داره و نداره رو میخواد ازش بخره و مجبورش کرده بود اون ساک کوفتی رو با خودش ببره سرقرار و آخرم مشخص شده بود که دستش با اون کثافتا توی یه کاسه‌ست؛ هرچند که چانیول حسابی به خدمتش رسیده ولی انقدر دیر شده بود که شیشه‌های کیفیت پایینش بین معتادای محله پخش بشه و دست چانیول به جایی بند نباشه.

اون همیشه یه چاقوی جیبی همراهش داره ولی خیلی بکارش نمیاد، باید هر چی زودتر یه اسحله کوفتی بخره تا دوباره به گا نره؛ البته اگه فردا زنده بمونه و اون رت کونی یه گلوله توی‌مخش خالی نکنه.

صدای زدن در میاد و تکون دادن سرش باعث میشه بین دودای توی هوا یه موج ویرانگر ایجاد بشه؛ سیگارش و توی جاسیگاریش که دیگه جایی نداره خاموش میکنه و از جاش بلند میشه؛ زنگ خونه خیلی وقته که خرابه و شنیدن اون تق‌تقای لعنتی باعث میشه زیرلب فحش بده؛ هنوز امید داره یکی ازون نفله‌هایی که با چندتا دلار نجس و پاکت سیگار اجیرشون کرده براش از جنسای دزدیده شدش خبر بیارن و از پاشیده شدن مخش روی دیوار جلوگیری کنن.

چانیول عاشق زندگی نیست ولی مثل هر انسانی بطور غریزی دنبال بقاست، همین ترسش از کنار خیابون مردنه که باعث شده الان یه دراگ دیلر بی‌اهمیت توی یه باند مواد مخدر بی‌اهمیت‌تر باشه و حقیقتا این حالش و بهم میزنه.

زنجیر کوچیک پشت در و برمیداره و دستگیره‌ی در که کمی گیر داره و با قلق باز میشه رو باز میکنه. سرش از درد بفاک رفته و یه نفر اونجا پشت دره که چانیول تا بحال ندیده و نمیشناستش. بخاطر طرز لباس پوشیدنش حتی نمی‌تونه تشخیص بده یه پسر یا دختر کوفتیه و اون یه آسیاییه؛ چانیول از آسیاییا متنفره هرچند که خودشم یه آسیایی دورگه‌ی گهه. یه دورگه‌ی کوفتی که باعث میشه اون آمریکایی‌های هرزه به چشم زیر دست بهش نگاه کنن.

ᥫ᭡SavagesWhere stories live. Discover now