یه هفته از قول و قرارش با چانیول گذشته و هنوز هیچکدومشون نتونستن شغلی پیدا کنن. گرسنهست و آخرین وعدهی درستی که خورده رو یادش نیست ولی حالش از همیشه بهتره؛ چانیول چیزی نمیگه ولی بکهیون میدونه که بعضی از روزا کارگری میکنه و برای خودشون غذا میگیره. بکهیون عذابوجدان داره ولی فیزیک لعنتی بدنیش به درد هر کاری نمیخوره و مهارتی هم نداره ولی هنوز نمیخواد تسلیم بشه. خیلی وقته که دنبال این باریکهی نور توی زندگیشه و نمیخواد در نیمه باز و ببنده و خودش و ازش محروم کنه.
یه تیکه از آینهی توی حموم و آورده توی اتاق و درحالیکه برهنه روبروش ایستاده میخواد کمی آرایش کنه؛ صورتش از همیشه لاغرتر و بیروحتر شده و نمیخواد چانیول اینجوری ببینتش. چانیول نسبت بهش حس مسئولیت داره و بکهیون نمیخواد بار روی دوشش و سنگینتر کنه.
"کدوم گوری میخوای بری؟"
صدای یهویی چانیول باعث میشه رژی که فقط ته موندهش باقی مونده از دستش پایین بیفته و به سمتش بچرخه.
"ترسونیدم کونی!"
توی دستای مرد بلندتر چنتا پاکت خریده و بین ابروهاش اخم داره. پاکتا رو روی زمین میندازه و یجوری عصبی سمتش میاد که بکهیون از ترس به دراور پشتش میخوره.
"کری؟!!!"
دست چانیول بالا میاد و بکهیون چشماش و میبنده و دستاش و جلوی صورتش سپر میکنه.
"هیچجا روانی! هیچ قبری نمیرم!"
خیس شدن یهویی سینهش باعث میشه چشماش و باز کنه و چانیولی رو ببینه که داره سینهش و میخوره.
"نکن..."
دلخور زمزمه میکنه و با چرخیدنش سمت آینه صورت چانیول و از خودش جدا میکنه.
لمسای چانیول و دوست داره. اون یه غریبهی یه شبه نیست... اسمش و میدونه و قرار نیست بابتش بهش پول بده.
از توی تیکه آینهی شکسته به مرد پشتش نگاه میکنه و لبش و گاز میگیره؛ اونجا برهنه ایستاده و چانیول انقدر بهش نزدیکه که میتونه آلتش و بین باسنش حس کنه.
دستای چانیول با احتیاط روی پهلوهاش میشینه و نشستن لباش روی گردنش باعث میشه نامحسوس بلرزه. بکهیون نمیدونه چرا ولی مرد بلندتر علاقهی قابل توجهی به اون نقطه از بدنش داره.
"نکن چانیول..."
برخلاف میلی که داره خودش و تکون میده و دستای چانیول دور بدنش محکمتر میشه ولی نه اونقدری که آزارش بده.
"گوه خوردم... ناز نکن"
قلب بکهیون میلرزه و دیگه ناز نمیکنه. چانیول خودش و بهش میماله و بوسههاش و توی گودی گردنش میذاره.
بکهیون با حس قلقلکی که بخاطر رقص موهای چانیول روی گردنش حس میکنه میخنده و با چرخیدن سمتش باعث میشه لبای پسر بزرگتر از بدنش جدا بشه.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Savages
Fanfiction[تمام شده] روایت زندگی یه مشت آدم بیتمدن که توی آشغالی دنیا دور هم جمع شدن و نمیتونن بدون فحش و کتک حرفاشون و حالی هم کنن. ᴍᴜʟᴛɪꜱʜᴏᴛ ➻ᴡʀɪᴛᴇʀ | ᴄʀᴜᴇʟʟᴀ ➻ɢᴇɴʀᴇ| ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ, ʜᴀʀꜱʜ, ꜱᴍᴜᴛ ➻ᴄᴏᴜᴘʟᴇ | ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ