خون مثل بارون از انگشتهاش چکه میکرد. اون حجم از خون روی دستهاش سنگینی میکرد؛ ولی حسی که توی رگهاش تزریق میشد، فقط لذت و رضایت بود.
توی چشمهاش هیچ حسی مشخص نبود. چاقوی توی دستش رو محکمتر گرفت و به لباسها و وسایلش که توی آتش خاکستر میشد، نگاه میکرد.
سرش پایین بود، موهای بلند و مشکیرنگش توی پیشونیش ریخته بود و روی صورتش سایه میانداخت. با پرتکردن چاقوش توی آتشی که زبانه میکشید، سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
اما این بار، این آتش بود که انعکاسش از توی چشمهاش مشخص میشد. پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت.اسم یک نفر دیگه هم خط خورده بود.
...
[ ۱۴ ژانویهی ۲۰۱۱ - بیمارستان خصوصی نِیچر]
- متأسفم...
صدای زمزمهی آروم مرد هنگام گریههاش، توی گوشش پیچید. با اینکه تقریباً توی آغوشش فرو رفته بود و دستش داشت میون دستهاش فشرده میشد؛ انگار صداش از فرسخها دور به گوش میرسید.
همونطور نگاه خیس و اشکآلودش رو به پنجرهای که سخاوتمندانه نور خورشید رو به داخل اتاق میتابوند، نگه داشته بود.
بدون اینکه حسی توی صورتش معلوم بشه؛ تنها اشک از چشمهاش روی صورت یخزدهاش پایین میریخت.
اون برعکس مردی که در آغوش گرفته بودش و آشکار احساساتش رو بیرون میریخت، از درون شکسته بود....
[۲۵ دسامبر ۲۰۱۸]
کلیدش رو توی قفل چرخوند. با دیدن تاریکی خونه و شنیدن سکوت محض، آهی کشید و ضربهی آرومی به پیشونیش زد.
قدمهاش رو آروم و بلند سمت اتاق برداشت و در نیمهبازش رو بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کنه، هل داد و توی چارچوبش ایستاد.به مرد جذابی که روی تخت با آرومترین حالت ممکن خوابیده بود، نگاه کرد. با دیدن زیبایی و آرامش همسرش، نتونست جلوی لبخند محوی که داشت روی لبهاش شکل میگرفت رو بگیره.
آروم وارد اتاق شد و کتش رو که روی دستش بود، بیتوجه روی صندلی جلوی میز آرایش انداخت و کنار تخت، روبهروی چهرهی الهه گونهی همسرش، زانو زد.
با یک دستش یک طرف صورتش رو قاب کرد و با انگشت شستش، استخون گونهاش رو که بهزیبایی به صورتش شکل داده بود، نوازش کرد.
- کوک...
مرد روی تخت تکونی خورد و چشمهاش رو تا نیمه باز کرد تا همسر بدقولش رو ببینه. چتریهای بلند و بههمریختهاش، دو طرف پیشونیش ریخته و کمیش رو پوشونده بودند. چشمهاش حتی توی تاریکی هم برق میزدند و این ناراحتبودن ازش رو برای تهیونگ سخت میکرد.
YOU ARE READING
Unknown
Fanfiction« اگه من نکشم، اون میکشه. نمیدونم چه حسی دارم، گیجم. همیشه اونه که بهم میگه چه حسی باید داشته باشم. متأسفم، دوستت دارم. دلم خیلی برات تنگ میشه.» ژانر: امگاورس، جنایی، روانشناسی، انگست، اسمات. کاپل: کوکوی