[۱۸ اکتبر سال ۲۰۱۰، دانشکدهی پزشکی]
نیم ساعتی تا پایان آخرین کلاسش مونده بود؛ ولی اون با وجود خستگیش با دقت و علاقه به حرفهای استادش گوش میداد و نکات رو توی دفترش یادداشت میکرد.
همونطور که سرگرم مرتب نوشتن جزوهاش بود، در کلاس به طور ناگهانی باز شد و دختر تقریباً قدبلندی درحالیکه نفسنفس میزد، وارد کلاس شد. سرش رو بالا آورد و به ورودی کلاس نگاه کرد. دختری با موهای بلند مشکی که کمی نامرتب روی کمرش افتاده بودند به در تکیه زده بود و با چند بار تعظیم کردنش، پشت سر هم بابت تأخیرش عذرخواهی میکرد و دلیلهای گوناگون میآورد.
بالأخره استاد بهش اجازهی ورود داد و دختر به عقب کلاس، جایی که جونگکوک نشسته بود، رفت و روی صندلی خالی ردیف آخر نشست.
آلفا میتونست با نزدیکتر شدن دختر، چیزی رو توی وجودش حس کنه که براش ناشناخته و جدید بود. سعی کرد به اون حس و کشش عجیب اهمیت نده و به ادامهی درس توجه کنه؛ ولی تا آخر کلاس فکرش درگیر موند.
به خودش که اومد، دید تنها تعداد کمی از دانشجوها توی کلاس موندند؛ پس وسایلش رو جمع کرد تا اون هم از کلاس خارج شه که حضور شخصی رو کنارش حس کرد.
- تو... جفت مقدرشدهی منی؟!
دختر امگا با کمترین صدای ممکن؛ انگار که داره زیر
لب با خودش صحبت میکنه، گفت و جونگکوک تازه با نزدیکتر شدن دختر و حرفش، به دلیل اون کشش پی برد. آلفای درونش خودش رو با خشونت به درودیوار میکوبید.کیفش که وسایلش رو کامل توش جا داده بود رو برداشت و روبهروی دختر ایستاد. کلاس تقریباً خالی شده بود و بعداز دقایق کوتاهی، تنها اون دو اونجا مونده بودند.
- من... متأسفم؛ ولی باید پیوند رو رد کنیم. من ازدواج کردم و همسرم رو دوست دارم.
با لحن گیجی؛ مثل حال آلفای درونش، گفت و نگاهش رو، روی هر جایی بهجز چهرهی دختر چرخوند.
- چی؟ من کل عمرم رو منتظرت بودم. نمیتونی همینجوری...
- چه توقعی داری؟ من هم زمانی منتظر جفتم بودم؛ ولی وقتی اون رو دیدم، عاشقش شدم و برام مهم نبود جفت حقیقیم نیست. الان هم زندگی خوبی دارم؛ فقط پیوند رو رد کن و بذار آروم همه چی حل شه.
میون حرفهای دختر پرید و بعداز اتمام حرفش، بدون هیچ حرف یا نگاه دیگهای، از کلاس خارج شد و دختر رو تنها گذاشت. آلفای لعنتیش بیقراری میکرد تا از جفتش فاصله نگیره. سمت سرویس بهداشتی رفت تا آبی به صورتش بزنه که متوجهی رنگ عجیب چشمهاش شد. آبیِ روشنی چشمهاش رو رنگ داده بود.
...
[۷ ژانویهی ۲۰۱۹، کافه لاکونا]
- پس فقط بهخاطر این پرونده برگشتی سئول.
ESTÁS LEYENDO
Unknown
Fanfic« اگه من نکشم، اون میکشه. نمیدونم چه حسی دارم، گیجم. همیشه اونه که بهم میگه چه حسی باید داشته باشم. متأسفم، دوستت دارم. دلم خیلی برات تنگ میشه.» ژانر: امگاورس، جنایی، روانشناسی، انگست، اسمات. کاپل: کوکوی