آماده شدن

26 9 0
                                    

[16 نوامبر ۲۰۱۰، مطب روانشناسی]

بعداز خارج شدنش از اتاق روان‌شناش، نگاه خسته‌اش رو به مرد آلفا که از روی صندلی بلند شد و رو‌به‌روش ایستاد، داد. صدای قدم‌های روان‌شناسش رو پشت سرش که شنید، نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت و چند ثانیه بعد دوباره به آلفا نگاه کرد.

- آقای جئون، باید با شما هم‌ چند کلمه‌ای صحبت کنم.

جونگ‌کوک سری تکون داد و نگاه حمایت‌گرانه و گرمی به تهیونگ تحویل داد. دستش رو آروم روی گودی کمر امگا فشار داد و بهش اشاره کرد که بشینه. بعداز اینکه شونه‌ی همسرش رو برای دل‌گرمی فشرد، وارد اتاق شد و در رو بست.

مرد پشت میزش نشست و به آلفا اشاره کرد تا جلوش، روی صندلی بشینه و در همین حال صحبتش رو شروع کرد.

- من با همسرتون خیلی صحبت کردم. ایشون مبتلا به افسردگی بارداری شدن، که البته به‌خاطر تغییر هورمون‌های این زمان براشون طبیعیه؛ اما گویا شرایط محیطی هم تأثیر زیادی روشون گذاشته. اون بی‌نهایت احساس ناامنی و کمبود اعتمادبه‌نفس داره که نیاز به جلسات مشاوره‌ی مرتب داره. جای نگرانی نیست؛ چون نیازی به داروی خاصی ندارن، فقط باید جلسات رو مرتب بیاد.

جونگ‌کوک با هر کلمه‌ای که مرد مقابلش می‌گفت، می‌تونست رویش بذر غم و درد رو توی قلبش حس کنه. خودش رو بدجور مقصر می‌دونست و حالا با این خبر، بدتر از قبل توی دلش به خودش لعنت می‌فرستاد. تهیونگی که می‌شناخت می‌تونست خوشحال‌ترین و بهترین روزهای زندگیش رو توی این دوران بگذرونه؛ چون آرزوی همیشگیش بود. بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده بود توی یکی دو ماه تمام قلب امگا رو تصاحب کرده بود.

- ممنونم، حتماً پیگیری می‌کنیم.

...

توی ماشین بی‌حرف نشسته بودند. امگای کنارش برخلاف همیشه ساکت بود. روی صندلی ماشین توی خودش جمع شده بود و از پنجره‌ی سمت راستش، ماشین‌ها و خیابون‌ها رو دید می‌زد. جونگ‌کوک آروم با سرفه‌ای صداش رو صاف کرد و سعی کرد سکوت آزاردهنده‌ی حاکم بر جو ماشین رو بشکنه.

- می‌گم... نزدیک یه مرکز خریدیم. بریم یه دوری توش بزنیم؟ وقتشه واسه دخترمون یه چیزایی بگیریم.

تهیونگ با شنیدن کلمه‌ی «دخترمون» ناخودآگاه لبخند پهنی زد. سرش رو برگردوند و خنده‌ی زیبای مستطیلیش رو که این روز‌ها کم‌تر روی لب‌هاش می‌نشست رو به همسرش نشون داد.

- حتماً، بریم.

زیاد طول نکشید تا آلفا ماشین رو به پارکینگ مرکز خرید برسونه. دست همسرش که با وجودِ تمام غم و خستگیِ نگاهش می‌پرستیدش رو گرفت و سعی کرد درحالی‌که میون مغازه‌های مختلف می‌گردند، با شوخی و حرف‌های مختلف راجع به بچه‌شون امگا رو به وجد بیاره.

UnknownWhere stories live. Discover now