گذشته

22 8 0
                                    

[14 ژانویه‌ی ۲۰۱۱، ساعت ۲۰:۵۰]

موجی از گرما رو ناگهان توی وجودش حس کرد. لعنتی! هیتش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. فرومون‌های تحریک‌کننده‌اش حواس آلفاها رو به خودش جلب کرده بودند. دست‌هاش رو روی بازوهاش گذاشت و خودش رو بغل کرد، چند بار بازوهاش رو نوازش کرد تا خودش رو آروم کنه؛ اما با حس ترشح‌شدن اسلیک ازش و بیشترشدن فرومونش، فهمید زودتر از زمانی که باید، هیت شده.

- هی… کوچولو! حس می‌کنم نیاز به کمک داری، ها؟ من می‌تونم ببرمت توی یکی از اتاق‌های بالا و این دردت رو برطرف کنم، نظرت چیه؟

با پیچیدن نفس‌های گرمی که بوی الکل رو می‌شد ازشون حس کرد، به خودش لرزید.

باید از اونجا می‌رفت. از جاش بلند شد تا سمت خروجی بره؛ اما چند آلفا با هیکل‌های چندبرابر جثه‌ی ظریف خودش رو مقابلش دید. سریع به‌سمت سرویس بهداشتی دوید، قبل از اینکه اون آلفاها بتونن وارد بشن، در رو قفل کرد و ازش فاصله گرفت.

نمی‌دونست باید این کار رو بکنه یا نه؛ شک داشت، دودل بود. به خودش و اون آلفا قول داده بود که بعد از ردکردن پیوند، دیگه توی زندگیش پیداش نشه؛ ولی نمی‌شد. اون تنها کسی بود که الان داشت.

گوشی‌اش رو از جیبش در آورد، بین مخاطبینش گشت و بالأخره با پیداکردن شماره‌ی مرد، باهاش تماس گرفت.

یک بوق.

دو بوق.

سه بوق...

- بله؟

صدای پشت گوشی گرمایی رو توی وجودش پخش کرد. بدون اینکه وقتی رو تلف کنه، پاسخ داد:

- لطفاً کمکم کن. خواهش می‌کنم ازت. هیت شدم، زودتر از موقع و توی بارم. چند نفر افتادن دنبالم.

- الان کجایی؟

صدای پشت خط کمی نگران بود یا شاید هم دختر می‌خواست اون‌طور فکر کنه.

- توی دستشویی.

- لوکیشن بفرست؛ زود خودم رو می‌رسونم.

و قطع کرد.

دختر با دست‌های لرزون، وارد صفحه‌ی چت شد و لوکیشن رو فرستاد. گوشی رو به قفسه‌ی سینه‌اش چسبوند، به دیوار پشت سرش تکیه داد و به گریه افتاده بود. حالا تنهای تنها بود، مادرش تسلیم بیماری شده و پدربزرگش هیچ کمکی بهش نکرده بود؛ جفتی که همیشه توی رؤیاهاش منتظرش بود، عاشق کس دیگه‌ای بود و اون کاملاً تنها، توی دستشویی یک بار با کلی آلفای مست و هورنی منتظرش، گیر افتاده بود.

دقایقی گذشت تا صدای درگیری و داد و فریاد رو پشت در شنید. کمی بعد صدای آرامش‌بخش آلفا توی گوش‌هاش پیچید. سمت در دوید و برای اطمینان خاطر اسمش رو صدا زد.

- جونگ‌کوک؟

- خودمم، باز کن.

قفل در رو چرخوند و دستگیره رو پایین کشید. با پیچیدن رایحه‌ی مرد توی بینی‌اش، لرزی کرد و خودش رو بهش نزدیک‌تر کرد.

UnknownWhere stories live. Discover now