کودتای تو🩸🥂4

481 18 57
                                    

-𝐏𝐀𝐑𝐓𝟒همه مشغول حرف زدن بودن اما فکرم درگیر بود

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

-𝐏𝐀𝐑𝐓𝟒
همه مشغول حرف زدن بودن اما فکرم درگیر بود..باید زودتر قبل رفتن ماهان با نیل دختر عموش میرفتم و سرگرمش میکردم!
-----
هوا تاریک شده بود و حالا وقتش بود..به آرومی به همه گفتم:
-من برم بیرون یک چیزی بگیرم بیام
-دیر نکنی ویولت
سری تکون دادم و فورا از آشپزخونه خارج شدم و بالا رفتم..
به اتاق ماهان رسیدم که نفسمو بیرون دادم و چند تقه به در زدم..
-بیا
به آرومی وارد شدم که با دیدنم سرشو بالا گرفت!
نگاهم کرد و اشاره زد بیام داخل..
وارد شدم و درو بستم و وایسادم مقابلش و گفتم:
-خب..آقای کریمی اومدم راجب دیشب که گفتین بیا حرف بزنم سری تکون داد و بلند شد و درحالی که برگه دستشو میزاشت داخل کمد گفت:
-خوب..
سپس نگاام کرد و به آرومی سمتم اومد و به سر تا پام نگاهی کرد و گفت:
-اسمت چیه و چند سالته؟
-من اسمم ویولت مهروزی هست مامانمم اینجا کار میکنه و من ۱۷ سالمه که البته چند ماه دیگه ۱۸ سالم میشه..
ابروهاشو داد بالا و توی چشمای سبزم‌نگاه کرد و لبخند کجی زد و گفت:
-چرا تا الان ندیدمت من؟
شونه هامو بالا دادم و خنده ریزی کردم و گفتم:
-نمیدونم شاید چون فقط تو آشپزخونه بودم
لبخند ریزی زد و بعد نگاهم کرد و گفت:
-خب..
یک قدم آروم نزدیکم شد و گفت:
-حقوقت بیشتر میشه..
تزدیکم بیشتر شد که دیگه گرمای بدنشو حس میکردم به ارومی دستشو اورد بالا و از روی گونم کشید و زیر چونم به ارومی سرمو اورد بالا و درحالی که فاصلمون فقط ۵ سانت بود نگاهشو بین لبام و چشمام جابجا کرد و دستشو توی موهام برد و با صدای آرومی گفت:
-ولی در صورتی که دیگه هر کاری من بگم انجام بدی!
نفسای گرمش به صورتم برخورد میکرد..لرزی به ستون فقراتم افتاد تاحالا پسری انقدر نزدیکم نشده بود..
صورتشو آورد جلو و کم مونده بود تا لبامون روی هم قرار بگیره که یهو چند تقه به در خورد و در باز شد.‌ سریع فاصله گرفتم که یهو دختر عموش نیل اومد نگاهشو بین من و ماهان جابجا کرد و گفت..
کامنت فراموش نشه:)

کودتای تو🥂🩸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora