وارد پارکینگ شد و با نگهداشتن موتور نگاهی به دستای لرزون حلقه شده دور کمرش انداخت کلافه چشماش و تو حدقه گردوند و لب زد: برو پایین!
تهیونگ سری تکون داد، دستاش و از دور کمر جونگکوک باز کرد و روی شونه هاش گذاشت مکثی کرد و با احتیاط از روی موتور پایین اومد قدمی به عقب برداشت و نگاهش سرگردونش و اطراف جایی که حس میکرد جونگکوک باشه چرخوند
_همینجا بمون زود برمیگردم
انگشتاش و مقابل بدنش بهم گره زد و گفت: باشه!
جونگکوک گازی به موتورش داد و طبق گفتش زمان زیادی نگذشته بود که برگشت در حالی که از کنار تهیونگ عبور میکرد لب زد: دنبالم بیا
تهیونگ به سرعت فهمید که هیچ کمکی در کار نیست پس دستاش و روی هوا تکون داد..با لمس قسمتی از کت چرمی کوک محکم بهش چنگ زد و پشت سرش حرکت کرد به تندی راه میرفت و دائما استرس زمین خوردنش و داشت...برعکس خودش جونگکوک به ارومی قدم بر می داشت و تهیونگ به این فکر میکرد که مرد مقابلش قطعا لنگای درازی داره و قدم های بلندش باعث میشه که تهیونگ بهش نرسه!
جونگکوک وارد اسانسور شد اما قبل اینکه بتونه دکمه رو بزنه جسمی از پشت به کمرش خورد و کمی به جلو پرت شد به عقب چرخید با حرص غرید:
_چتـــه؟تهیونگ هول کرده نگاهش و به چپ و راست داد و گفت: ببخشید اخه فکر نمیکردم وایسی!
چشم غره ای بهش رفت و دکمه رو زد با دیدن پای تهیونگ که احتمالا قرار بود بین در اسانسور گیر کنه باروش و گرفت و سمت خودش کشید دستش و از بازوی پسر برداشت و اینبار مچش و گرفت
طبق خواسته نامجون این بچه نباید اسیبی میدید!با رسیدن به طبقه مورد نظر از اسانسور خارج شدند... جونگکوک رمز در و زد و وارد شد تهیونگ رو هم همراه خودش کشید
_کفشات و باز کنتهیونگ بی حرف خم شد تا بند کفشاش و باز کنه.. جونگکوک در حالی که دمپایی های رو فرشی رو از جا کفشی برمیداشت و مقابل پاهای تهیونگ میذاشت با صدای بلند برادرش و صدا زد
_جیمیـــــــــــــن!تهیونگ از فریاد یهویی مرد تکونی خورد و متعجب سرش و بلند کرد
_زود باشهوف کلافه ای کشید و گفت: خیلی خب بابا دو دیقه صبرر کنن الان باز میکنم
جونگکوک بابت لحن گستاخ پسر که تو این دو ساعت اولین بار به گوشش میرسید ابرویی بالا انداخت و با تشر گفت: نشنیدم؟!
تهیونگ اب دهنش و قورت داد و گفت: لطفا چند لحظه صبر کنید!!!
جونگکوک سری تکون داد و لب زد: حالا شد... زود باش!
تهیونگ فحشی در دل نثارش کرد و کفشاش و باز کرد و طبق دستور مرد دمپایی های رو فرشی جلوی پاش و به زحمت پوشید
YOU ARE READING
𝑅𝑈𝐿𝐸𝑅
Action♕حاکم♕ " _به بن بست رسیدم روح من،نه میتونم داشته باشمت... نه توان فراموش کردنت و دارم...! " یک اتفاق... زندگی های زیادی از هم پاشید..! انتقام چشم های بینا رو کور کرد..! هدف به اشتباه انتخاب شد و درنهایت.. پسر نابینایی که بی گناه قربانی شد...! ...