Unity_ Part 2

36 9 50
                                    

"هیونگ لطفا با چشات ملتو نخور"
"هیونگ لطفا با چشات ملتو نخور"

جونگده و کیونگسو همزمان هیونگ هاشونو سرزنش کردن و از خلسه ای که توش بودن بیرون کشیدن
یک لحظه سکوت مطلق بر گروه ۵ نفره حکم فرما شد و لحظه ی بعد کوهستان از شدت خنده های جونگده و کیونگسو و جونگین به لرزه افتاد
چانیول با یه قیافه ی حق به جانب و دست به سینه رو به کیونگسو گفت: "من کِی همچین کاری کردم؟" تنها واکنش بکهیون این بود که با شیطنت به صحنه ی رو به روش نگاه کنه
کیونگسو در حالی که به بچه بازی هیونگش میخندید کمی صداشو بالاتر برد: "همین الاااان!"

.
.

اون به خوبی اتفاقاتی که به سلطنتش ختم شدن رو به یاد میاورد.
اولین چیزی که کیونگسو تو زندگیش درک کرد این بود که کسی ازش انتظاری نداشت و در عوض تمام اون انتظار و مسئولیت بر دوش هیونگش بود، پس علی رغم بدیهی بودن سرنوشتش در ترک قصر، تمام تلاشش رو می‌کرد تا بتونه به یه همراه و تکیه گاه مستحکم برای هیونگش تبدیل بشه.
ولی این به این معنی نبود که اشتباهاتش مثل تلاش هاش نادیده گرفته بشه و به راحتی بخشیده بشن. داشتن قدرت های فرا انسانی یکی از اون اشتباهات بود که میتونست زندگیشو ازش بگیره‌، مخصوصا اگه نماد اون قدرت بدیمن باشه. از وقتی که به یاد می‌آورد دو تتو به شکل سر هیولا پشت دو انگشت اشاره‌ش جا خوش کرده بود، ولی به خاطر دست های کوچیک و آستین های بلندش و خدمه و استادای اندکی که تقریبا وجود خارجی نداشتن کسی متوجه‌شون نشده بود.
اولین بار وقتی که ناخودآگاه چاله ی سر راه جونگین که به تازگی تحصیل در قصر رو شروع کرده بود رو موقع بازی تو باغ قصر پر کرد فهمید اون تتوها نشانه ی چین. البته که قبل پر شدن چاله، جونگین درست از جلوی چشم هاش غیب شد و چند متر جلوتر پدیدار شد.
اون روز کیونگسو و جونگین راز تتوها و قدرت هاشون رو شریک شدن و برای مخفی کردنشون تلاش و دقت بیشتری به خرج دادن. کیونگسو با یه جفت انگشتر سیاه پهن که از جونگین هدیه گرفته بود و جونگین با نوار چرم دور دست راستش با نماد خاندان سلطنتی که کیونگسو آماده کرده بود. کیونگسو بار ها و بار ها شک کرد که شاید چانیول هم مثل خودشون باشه ولی هیچ وقت بحثش رو پیش نکشید که مبادا بار اضافه ای به کوله بار سنگین هیونگش اضافه کنه. همه چیز همون طور که باید پیش میرفت ولی از جایی به بعد میتونست ناامیدی و درماندگی رو پشت تلاش و اشتیاق بردارش ببینه، وقتی که دیگه شمعی در اتاقش روشن نکرد و آتیش توی چشمش کم فروغ شد و تلاش های دوچندان کیونگسو و جونگین هم کمکی به وضعیت نمی‌کرد.
تو اون موقعیت تنها کسی که میتونست بهش تکیه کنه و از حضورش آرامش بگیره جونگین بود، ولی اونم از یه جایی وقتی که مسیر آینده‌شون واضح تر شد دیواری بلند دور خودش ساخت، تنها دیواری که کیونگسو نمیتونست خورد کنه و تپش قلبش رو در سایه ی خودش محو می‌کرد.
۱۵ ساله بود که کششی به خارج از قصر کم کم به روحش رخنه کرد اما برای حمایت از بردارش نادیده‌ش گرفت؛ ولی با گذر زمان به حدی قوی شد که وقتی ۱۹ سالش شد هوای قصر براش خفقان آور شده بود و برای ترک قصر و پیدا کردن منبع اون جاذبه روز شماری می‌کرد‌. البته که دنیا هیج وقت به خواست اون نچرخید و تو اون روز منحوس با مرگ ساختگی پدرش و آخرین فرمان سلطنتیش باید تا آخر عمرش داخل دیوار های قصر محبوس میشد. حرفای هیونگش هنوز که هنوزه درست مثل بار اول واضح و روشن یادشه

صلابت بال‌هایتWhere stories live. Discover now