ییشینگ در دست نیافتنی ترین خواب هاشم نمیدید که روزی امپراطور سرزمینی به پهناوری چین بشه
قلمروشون یه ایالت محلی خراج ده بود و تعداد برادراش انقدر زیاد بود که هیج وقت زحمت شمردنشون رو به خودش نمیداد- هیچ تضمینی نبود که اونایی که میشناسه همهشون باشن- ولی بلند پروازی پدرش هیج وقت محدود به اون ایالت نشد و ییشینگ به محض اینکه تونست شمشیر به دست بگیره و سوار اسب بشه باید پدرش رو در کشورگشایی و فتوحاتش، دوشادوش برادرانش همراهی میکرد.
به همین دلیل از سن خیلی کم با بی رحمی میدان جنگ آشنا شده بود و تیغه ی شمشیرش رو با قصدی جز کشت فرود نمیاورد؛ ولی هیچ چیز باعث نمیشد که بعد از خاموش شدن کرنای جنگ، زخمی های خودشون و طرف مقابل که مثل تمام جنگ های قبلی مغلوب قدرت پدرش شده بودن رو با قدرتش درمان نکنه؛ قدرتی که مطمئن بود منحصر به خودشه و به شکل یک اسب تک شاخ روی سینه راستش متجلی شده بود.
با وجود اینکه در پوشش شب کار میکرد و نشانه های حضورش مثل ضربان قلب، ریتم نفس هاش و انرژی زندگیش رو با استفاده از قدرتش به حدی مخفی میکرد که حتی در صورت برخورد با ماهر ترین افراد، یه شبح و وجود غیر انسانی به نظر بیاد هم نمیتونست جلوی شایعه ی همراهی یه فرشته ی درمانگر با نیروی های پدرش رو بگیره که هر از گاهی غلبه ای بی مقاومت به ارمغان میاورد.ییشینگ ۱۷ ساله بود که به مرز گوگوریو رسیدن؛
گوگوریو بر خلاف حریفای قبلیشون که اکثرا حکومت ها و ایالت های محلی بودن کشوری قدرتمند با پیشینه ای طولانی و سد های حفاظتی طبیعی بود، علاوه بر اون هیچ کس دوست نداشت تعادل قدرت شبه جزیره رو به هم بریزه و وارد کشکمش قدرت سه امپراطوری بشه؛ پس به معرفی خودشون به عنوان همسایه جدید و عدم تمایل به هر گونه درگیری بسنده کردن.اگرچه در مدت کوتاهی که نزدیک مرز گوگوریو اردو زده بودن قلب ییشینگ، پاهاش رو به اعماق یکی از کوهستان های گوگوریو سوق داد؛ جایی که زیباترین موجودی که به عمرش دیده بود روی یه سنگ شش ضلعی نشسته بود و در حالی که به آسمان خیره شده بود با صدایی به زلالی آب روان رودخانه میخوند.
به قدری محو و خیره اون فرشته ی بدون بال در لباس نجیب زاده ها بود شده بود که نمیتونست قدم از قدم برداره و در عین حال نمیخواست آرامشش رو بر هم بزنه یا حضور خودش رو به عنوان یه خارجی آشکار کنه پس حضورش رو مخفی کرد و پشت یه بوته و در سکوت سعی کرد تک تک جزئیات صحنه رو به روش رو در قلب و ذهنش حک کنه:
موهای سیاه و بلند به نرمی ابریشم، پوستی به سفیدی شیر، لبای نازک و سرخ، چشمانی به اعماق اقیانوس و درخشندگی ستاره ها، صدایی پر از زندگی و معجزه و از همه مهم تر پیوندی که بین خودش و اون شخص حس میکرد؛ پیوندی از جنس اعتماد و سرنوشت که وجودیتشون رو به هم گره میزد و قلب تنهاش رو در آغوشی گرم میکشید.ییشینگ در اون لحظه میدونست که مهم نیست مسیر زندگیش به کجا ختم میشه، آینده، وظیفه و قلب اون فقط متعلق به این آدمه. اگرچه که هیچ کدوم از شرایط مهیا نبودن و نمیتونست این لحظه رو با اولین جرعه ی محبت زندگیش سهیم بشه اما به خودش قول داد که حتما اون روزی رو که بتونن بی هیچ دغدغه ای از حضور هم لذت ببرن به ارمغان بیاره. تا اون روز قلبش رو فقط با نگاه کردن به آسمانی که میدونه اون آدم هم بهش چشم دوخته آروم میکنه.
YOU ARE READING
صلابت بالهایت
Fantasyاین داستان، داستان ۹ نفره که زمانی ۱۲ تا بودن با قدرت هایی که میتونه زمین و آسمانو به لرزه بندازه و نمادی که تا ابد روی جسم و روحشون حکاکی شده کسایی که بدون اینکه بخوان مسئولیتی به سنگینی هدایت یه ملت و نجات بشریت روی دوششونه در تلاشی برای پایان به...