3 years later
روز چمن های تازه کوتاه شده دراز کشید.
پرتوهای زیبا و طلایی رنگ آفتاب پاییزی گونه های چون انارش را نوازش میکردند.
خیلی سال ها از آن زندگی پیشین میگذشت.
حتی به یاد نداشت رنگ پیراهن مرد که هرگاه میخواست برایش عذابی نازل کند به چه رنگی مزین بود!آهی از افکارش کشید و آنها را همچون نسیم صبحگاهی به فراموشی سپارد..
با شنیدن صدای خنده کودکانه فرزندش با لبخندی خیره کننده به سوی برگشت.
"اووووماااا..باشی باشی.."
از حرف زدنش به خنده افتاد.
مگر میشود کودکی آنقدر شیرین باشد؟
"جونگمین اوما لطفا آروم باش..شما پرنس هستید..باید در شان یک پرنس رفتار کنید"
جونگمین با چهره ای گیج به مادرش خیره شد.
"پلنش؟"با صدای بلند قهقهه ای سر داد. کودکش همچون عسل طلایی رنگ زیبا و شیرین بود.
مجذوب کننده!"بله کیم جونگمین..پرنس..یعنی فردی که در آینده قراره پادشاهی کشور رو به دست بگیره"
جونگمین لبخند بزرگی زد و دندان های خرگوشی اش را به رخ او کشید.
"بعد با پلنشش ازدیباج بتونه؟"دندان از تعجب باز ماند.
پسرش این حرف ها را از که آموخته بود؟
"این حرف ها رو از کی یاد گرفتی جونگمینا؟"جونگمین با سرخوشی به پسر مو یخی گوشه باغ اشاره کرد.
"نانا یادم داد"
لبان سرخش را بر هم فشرد تا نخندد."همون نونایی که میگی اگه بدونه اینطوری صداش کردی میکشتت جونگمینا.."
جونگمین با لب های غنچه شده اخم کرد و گفت:
"مگه نانا نیشت؟خب بوی بابونه میده اوما..جونگمین دوشت داله بهش بده نانا..چلا نگم؟"از لحن شیرین پسرکش قند در دلش آب شد.
حیف که پدرش را هیچ زمان نمیدید!
پدری که حتی در طول این سه سال احوالی از کودکش نپرسیده بود و حتی به دنبالش نگشته تا او را بیابد.
بوسه ای بر لپ های سرخ پسرکش کاشت و گفت:
"اشکالی نداره عزیزترینم..بهش بگو نونا...حال هم برو پیشش"
جونگمین دست های کوچک و تپلش را بر هم کوفت و به طرف پسر پا تند کرد..
ناگفته نماند که چند سکندر کوچک هم خورد.____
شانه به دست موهای عزیزترینش را شانه میکرد.
"نداتن اوما..این دوله خیلییی دشنگه"
بوسه ای روی موهای خوش عطر پسرکش نهاد و گفت:
"بله عزیزکرده..اما از پسرک من قشنگ تر نیست"
جونگمین سرخ شد و دست های تپل و کوچکش را بر چشمان آهویی اش نهاد."اوما جونگی خیجالت...ندوووو"
با خنده دست های او را در دستان خود گرفت و گفت:
"اما اوما دوست داره پسرشو خجالت بده"
جونگمین لب های اناری اش را غنچه کرد و رو به پسرک مو یخی گفت:
"یوندی...یوندی نانا"
یونگی با حرص به طرف جونگمین برگشت و گفت:
"چند دفعه بهت بگم من نونات نیستم فینقیلی؟..
خب ماما یه چیزی بهش بگو"تهیونگ از بحث بین آنها خندید و دوباره شانه را برداشت و این بار به سوی یونگی رفت.
"دوست داره نونا صدات کنه..بذار بگه"
یونگی با تخسی زیر لب غر زد اما نشست تا تهیونگ موهایش را شانه کند.
عاشق حس دست های ظریف و باریک او میان تارهای یخی رنگش بود.
"ماما..آخرش هم نگفتی دستات جادو دارن؟"
YOU ARE READING
Your little paradise
Historical Fiction{بهشت کوچک تنت} +تاحالا دقت کردی هروقت تنم سرد بوده بین بازوهات گرم گرفتم. _آره کنج قلبم..این بهشت تنها تو آغوش من جای میگیره و گرما بهش پیشکش میشه +افسوس که هیچوقت نداشتمش _نه کنج قلبم..تو داشتیم..داری..و خواهی داشت. ____ +هه..اما تو یه بچه ای _ولی...