part 06

127 31 163
                                    

تاریکی هوا کم‌کم جاش رو به روشنایی صبح میداد. دستی روی بازوهای سردش کشید و با کش و قوسی که به بدنش داد از پشت میزش بلند شد. جلوی پنجره ایستاد، خمیازه‌ای کشید و به این فکر کرد بعد از سال‌های نا آرومی که داشت، شبی که گذشت طولانی‌ترین شب روزهای سختش بود.

با فکری درگیر به اتاق بورام رفت، مطمئن از آروم خوابیدنش، سرش رو نوازش کرد و پیشونیش رو آهسته بوسید.

بورام ۱۰سالش بود و بعد از قتل مادرش، ثانیه‌ای نبود که با ترس از دست دادنش دست و پنجه نرم نکنه! تمام شب رو به این فکر کرد که چطور برای محافظ توضیح بده، چطور بهش اعتماد کنه یا بیخیال تمام اتفاقات افتاده شه و اون رو اخراج کنه.

چشم‌هاش رو کمی از خستگی ماساژ داد، تصمیم گرفت قهوه‌ای برای خودش درست کنه و دوباره خودش رو اونقدری در کار غرق کنه که به وقت روبه‌رویی با آقای کیم برسه!

پشت دستگاه قهوه ساز ایستاده بود، انقدر فکرش درگیر و مشغول بود که متوجه ورود خانم مین و سلام کردنش نشد، ماگش رو از زیر دستگاه بیرون کشید و با دیدن خانم مین، شوکه، لیوان از دستش رها شد و مقداری از قهوه‌ی داغ روی دستش، مقداری هم روی پاش ریخت.

صدای شکستن ماگ، بورام روهم از خواب بیدار کرد و ترسیده با موهایی که به هم ریخته بود جلوی آشپزخونه ایستاد.

-چیشده بابایی؟
-چیزی نیست دخترم، فقط جلو نیا

خانم مین با آوردن جارو و تی، کیونگسو رو از اونجا بیرون کرد و با دادن جعبه‌ی کمک‌های اولیه بهش فهموند که باید قبل از هرچیز به سوختگی دست و پاش رسیدگی کنه.

-میسوزه؟
-یه کم!
-بده من برات بزنم.

پماد رو از دست پدرش گرفت و آهسته با انگشت‌های ظریف و کوچولوش روی پوستی که قرمز و حساس شده بود مالید.

-حواست کجا بود بابا؟
-پیش تو!
-من که خواب بودم.
-دیشب خیلی گریه کردی، چشم‌هات پف کرده.

با دست آزادش موهاش رو کنار زد و زیر چشمش رو نوازش کرد.

-اگه بابایی قول بده اتفاقی نیافته، تو هم به بابا قول میدی دیگه اونطوری گریه نکنی؟

بورام احساس ناراحتی داشت، ناراحت از اینکه پدرش رو اینطور نگران کرده، ناراحت بابت قولی که نمیتونست بهش عمل کنه، اون هنوز بچه بود و کنترل احساسش مثل آدم‌هایی که خودشون رو بزرگسال میدونستند، سخت بود.

-من رو ببخش بابایی، نمیتونم قول بدم!
-چرا دخترم؟
-من نمیتونم وقتی اشکم میاد بهش بگم نیا برو

لب‌هاش رو به سمت پایین متمایل کرد و با چشم‌های غمگینش مشغول مالیدن پماد روی پای پدرش شد.

-حق با توئه! من کار سختی ازت خواستم.
-اوهوم گریه نکردن مثل اینه که بگی، بورام قول بده از فردا دستشویی نری.

Because Of My DaughterWhere stories live. Discover now