●[ part 6]
مایکل مثل همیشه توی اتاقک اعتراف نشست و انجیل رو باز کرد:(نشان صلیب رو بکش فرزندم و با پروردگار صحبت کن.) اما هیچ جوابی نیومد، از روزنههای ریز پنجره اون سمت رو نگاه کرد، کسی نبود...تعجب کرد و خواست از جاش بلند شه و بیرون بیاد اما در باز شد و دستی شونه مایکل رو به عقب هل داد، کمر مایکل محکم به دیوار چوبی برخورد کرد و نشست، دیوید داخل اومد و در رو پشت سرش بست. زانوهاش رو دو طرف رونهای مایکل گذاشت و روی پاهاش نشست:(سلام پدر مایکل.) لبخند زد و نوار سفید دور گردن مایکل رو از زیر یقهاش بیرون کشید:(ممم...باید اعتراف کنم که من پسر خیلی بدیام، چون روی پاهای یه کشیش نشستم و..) لبهاش رو نزدیک گوش مایکل برد و آروم گفت:( روی دیکش سوارکاری کردم.) انجیل از دست مایکل افتاد، بوی چوب دیوارها و عطر بدن دیوید که ترکیبی از وانیل و الکل بود توی فضای کوچیک و تنگ اتاقک پیچیده بود، دیوید گوش مایکل رو گاز گرفت و بعد جای گازش رو مکید:(میدونم که میخوایش.) با برخورد نفسهای گرم دیوید به پوستش، موج خفیفی از لذت، مثل زنبورهای وحشی زیر پوست مایکل حرکت کرد و به سمت زیر شکماش کشیده شد. مایکل دستهاش رو بالا آورد و صورت دیوید رو گرفت:( قرار نیست به این راحتیا بخشیده بشی پسرم.) لبهای دیوید رو بین لبهاش کشید و اونا رو عمیق بوسید، دیوید دستهاش رو شونههای مایکل گذاشت و باسناش رو با ریتم آرومی روی دیکاش تکون داد، اون پایین، بین پاهای مایکل داشت هر لحظه منقبض و سختتر میشد. مایکل به باسن دیوید چنگ زد و کمرش رو به بالا قوس داد. دیوید پایین اومد و دو زانو جلوی مایکل نشست، شلوارش رو پایین کشید و لبهاش رو دور دیک سفت مایکل حلقه کرد، مایکل برای لحظهای نفس کشیدنو فراموش کرد و وقتی دیوید زبونش رو سر دیکش کشید نفسش برگشت، به طرز دیوانه کنندهای زبونش رو روی دیک مایکل حرکت میداد، مایکل دستهاشو توی موهای لخت دیوید فرو برد، میتونست صدای نالههای خودش و خیسی حرکت لبهای دیوید رو که به دیوارهای اتاقک برخورد میکرد و دوباره به سمت خودشون پژواک میشد رو بشنوه. دیوید کامل دیک مایکل رو توی دهنش فرو برده بود، زنبورها به زیر شکم مایکل هجوم برده بودن و دنبال راهی میگشتن تا پوستش رو بشکافن و بیرون بریزن که مایکل از روی تخت افتاد و با کف زمین برخورد کرد، احساس کرد روحش با سرعت نور توی بدنش پرتاب شده، نمیتونست درست نفس بکشه، به اطرافش نگاه کرد، روی زمین و توی اتاق خودش بود... این..یعنی...زیر لب گفت:(فاااک...) و سعی کرد از جاش بلندشه اما بین پاهاش منقبض شده بود، تصمیم گرفت چند لحظه همونجا دراز بکشه تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه. آخه این چه خوابی بود؟... بدنش بر علیه خودش دسیسه چیده بود و اون خواب لعنتی...اوه...خیلی واقعی بود. به سقف خیره شد، ترجیح میداد مثل هر شب همون کابوسهای همیشگی سراغش میومدن، نه اینکه ذهناش نقطه ضعف جدیدش رو به رخاش بکشه.
صدای ضعیف موسیقی توجهش رو جلب کرد، بلند شد و خودشو مرتب کرد، احتمالا صدای رادیوی توی آشپزخونه بود، در رو باز کرد، موزیک "Another One Bites The Dust" با صدای بلند توی راهرو میپیچید، دیوید گربهای که مایکل همیشه توی حیاط پشتی براش غذا میذاشت رو توی بغلش گرفته بود و باهاش میرقصید، گربه نارنجی رنگ بدون اعتراض با قیافه خنثی دمش رو تاب میداد، دیوید مثل پسر بچهها این طرف و اون طرف میرفت و غرق آهنگ شده بود. موهای قهوهایش توی نور آفتاب همرنگ گربهی توی بغلش به نظر میرسید، آشپزخونه هیچ وقت اینطوری پر سر و صدا و نارنجی نبود، مایکل حتی متوجه نشد که ناخودآگاه لبخند زده، به چهارچوب در تکیه داد و همونجا ایستاد تا مزاحمش نشه. دیوید چرخید و همونطور که قر میداد گربه رو زمین گذاشت و خواست به سمت یخچال بره که با مایکل چشم تو چشم و هول شد:(هی...چرا از تخت اومدی بیرون؟) مایکل به سمت گاز رفت:(این بوی خوب از توی این قابلمه داره میاد؟) و در قابلمهای که روی گاز بود رو برداشت، دیوید با انگشت خودش رو نشون داد:(بله و من پختمش. خیلیام زحمت کشیدم تا آماده شد، و عااا اسمش هم...) مایکل یه ابروش رو بالا انداخت:(این سوپ کالین اسکینک مخصوص همسایهام خانوم هترسونه، هر وقت مریض میشم برام میاره.) دیوید چشماشو گرد کرد:( آره. سوپ کالین... اکسینیسک...همون که گفتی. و اصلا هم آسون نبود درست کردنش.) مایکل یه کاسه از توی کابینت در آورد و سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره:(تلاشت قابل تحسینه دیوید اما اون قابلمه هم برای خانوم هترسونه.)
دیوید به گربه نگاه کرد:(تو که گفتی باور میکنه.) و بعد کاسه رو از دست مایکل گرفت:(پیرزن فضولی بود. از صبح سه بار اومد اینجا، اولش بهش گفتم تو مریضی، اما اصرار کرد که بیاد تو و یه شمع روشن کنه، بعد رفت و با سوپ برگشت، دفعه آخرم اومد و لباسای کثیف رو با خودش برد و گفت خوشحال میشه که توی نگهداری از کشیش مریض و تنهای محل بهم کمک کنه. یه لیست بلند بالا سوال از توی آستینش در آورد و پشت سر هم پرسید و پرسید، پدر مایکل چرا مریض شده؟ کی کلیسا رو مرتب میکنه؟ میتونی بیای قفسه بالایی کتابخونهام رو تعمیر کنی؟ آخه قدت بلنده پسرم من خودم دستم نمیرسه. ببینم کسی هست براتون غذا درست کنه؟ اسمت چی بود پسر جوون؟ تو شاگردشی؟ نگفتی چند وقت اینجا میمونی؟ مادر جان اون چیه پای چشمت میمالی؟ خاصیت دارویی داره؟) مایکل سرش رو تکون داد:( اوهوم...تو چی گفتی؟) دیوید در حالی که توی کاسه سوپ میریخت گفت:( بیخیاال.) کاسه رو روی میز گذاشت:(بیا بشین پدر مایکل.)
هر دو پشت میز نشستن، دیوید پرسید:( دیشب کابوس ندیدی درسته؟ یه بار یه صدایی از اتاقت شنیدم، شبیه ناله خفیف بود اما وقتی بهت سر زدم حالت خوب بود، بنظر نمیومد دوباره حالت بد شده باشه.) سوپ توی گلوی مایکل گیر کرد و به سرفه افتاد، صورتش قرمز شد، دیوید یه لیوان آب براش ریخت:(هی... یواشتر بخور.) به چشمهای دیوید نگاه کرد، اون مردمکهای قهوهای طوری بهش خیره شده بود که انگار میتونست از استخوون جمجمه مایکل رد بشه و داخلش رو ببینه.
مایکل به طرز احمقانهای احساس میکرد ممکنه دیوید با نگاه کردن به چشمهاش خوابی که دیده بود رو ببینه. بلند شد و بدون حرف آشپزخونه رو ترک کرد. اما تا کی میتونست از افکارش فرار کنه؟
.
.
.
.
[توی این پارت، خانوم هترسون، پیرزن فضول اما مهربون داستانمون، سوپی به اسم کالین اسکینک (Cullen skink) رو درست کرده بود و برای مایکل آورده بود. این سوپ یکی از غذاهای خوشمزه اسکاتلندیه، کالین اسم شهر کوچیکیه که مردمش اولین بار این سوپ رو پختن. و اسکینک هم یعنی گوشت. یه سوپ مقوی مخصوص زمستون اسکاتلند.]
YOU ARE READING
My Favorite Priest.|کشیش مورد علاقه من.
Fanfictionدیوید پسر ناخلف یه تاجر اسکاتلندی پولدار، برای دور نگهداشته شدن از خلاف و گندکاریهاش، به دهکدهای دور پیش کشیشی که توی یه کلیسای کوچیک زندگی میکنه فرستاده میشه تا اصلاح بشه. اما باید دید پدر مایکل میتونه سر به راهش کنه یا نه؟