●[ part 8]
نیم ساعت گذشت و مایکل حتی متوجه گذر زمان نشده بود، با خودش فکر کرد قبلاً هم از خیره شدن به یه مرد انقدر لذت برده؟ جواب واضحاً نه بود اما به زبونش نمیاورد. چشمهاش از گردن دیوید تا ماهیچه رونهاش در رفت و آمد بود، پیراهن دیوید زیر آفتاب از گرما خیس شده و به بدنش چسبیده بود و خیلی راحت میشد حرکت اندامش رو وقتی داره با حرص و ناشیانه بیل رو محکم توی خاک فرو میکنه دید. هنوز یه چاله کوچیک هم نکنده بود و بیشتر داشت با زمین دعوا میکرد، مایکل بلند شد و همونطور که به سمت دیوید میرفت دکمههای سر آستینش رو باز و آستینشهاش رو روبهبالا تا میزد:(تا دو روز دیگه یه دونه قبر هم نمیتونی بکنی، بذار نشونت بدم.) و دستش رو دراز کرد تا بیل رو از دیوید بگیره، دیوید دندونهاش رو بهم فشار داد:(لازم نیست، خودم میدونم چیکار کنم.) مایکل دست دیوید و بیل رو با هم گرفت، دیوید از حرکت ایستاد اما بیل رو رها نکرد، مایکل آروم و با حوصله انگشتهای دیوید رو که سفت دور دسته چوبی حلقه شده بود باز کرد:(مثل بچهها رفتار نکن، اینطوری به خودت بیشتر آسیب میزنی.) دیوید بالاخره بیل رو ول کرد، کف دستهاش قرمز شده بودن، مایکل انگشت شستاش رو دورانی روی قسمتهایی از پوست دست دیوید که قرمز شده بودن کشید،کمتر از یه ماساژ و بیشتر از یک لمس ساده. دیوید قیافهی "اصلا هم درد نداره" ای به خودش گرفت و با اخم گفت:(تو انجیلات نوشته که ماساژ دادن دست قبرکن پاداشی چیزی داره؟) مایکل دستش رو رها کرد و نگاهش رو دزدید:(خوب نگاه کن، فقط یه بار انجامش میدم.) بیل رو توی خاک فرو کرد:(باید وزنات رو بندازی روی قسمت پایینی و خاک رو هل بدی رو به جلو، اینطوری.) دیوید چشمهاش رو ریز کرد:(چند نفرو خاک کردی؟) مایکل طوری راحت بیل میزد که انگار خیلی وقته اینکارو انجام میده:(وقتی هنوز کشیش نشده بودم و یه چند سالی از تو کوچیکتر بودم برای متیو کار میکردم. اینجا آمار مرگ و میر کمی داره اما به قول مت، قبرستون باید همیشه آماده پذیرایی باشه. قبرهای خالی تا ابد خالی نمیمونن.) دیوید نگاهی به سر تا پای مایکل انداخت:(اگه دو روز دیگه هم بگی قاتل سریالیای اصلاً تعجب نمیکنم.) مایکل ایستاد و بیل رو توی خاک فرو کرد:(بجنب بچه شهری، نشونم بده یاد گرفتی یا نه.) دیوید پیراهن خیس و خاکیش رو درآورد و روی زمین پرت کرد:(بکش کنار گورکن فرتوت.) بیل رو برداشت و دوباره با خشم به جون زمین افتاد. مایکل چند قدم عقبتر رفت و نشست، انگار فصل مورد علاقهاش از کتاب دیوید رو پیدا کرده بود، باید بعداً اسم مناسبی برای این لحظات پیدا میکرد. انجیل کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش در آورد و مدادی رو از بین شکاف جلدش بیرون کشید. متیو درحالی که سبد چوبیای زیر بغل گرفته بود سر رسید، سبد رو کنار مایکل روی زمین گذاشت:(آنا سلام رسوند، گفت که حتماً برای شام شما و شاگردتون رو دعوت کنم پدر مایکل، میدونی که اخلاقش چطوریه. اگه نیایید سرم جیغ میکشه که چرا بیشتر اصرار نکردم.) چشمهای مایکل بین حرکات دیوید و صفحه زیر دستش در رفت و آمد بود و چیزهایی یادداشت میکرد، نگران ثبت جزئیاتی بود که میترسید از بین بره پس زیر لب سرسری جواب داد:(باشه، حتماً.) متیو نگاهی به دیوید انداخت:(فکر میکنی تا تاریکی هوا بتونه یدونه قبر کامل حفر کنه؟) مایکل جمله آخر رو نوشت و انجیل رو بست:(ممکنه.) متیو نشست و سیگار دیگهای از هیچکجا در آورد و هنوز به نصفاش نرسیده بود که سرش روی شونهاش افتاد و خوابش برد، صدای خر و پفاش توی قبرستون میپیچید، مایکل سیگار رو از بین انگشتهای متیو بیرون کشید و خاموشش کرد. یک ساعت گذشت و حالا دیوید وسط چالهای ايستاده بود که عمقاش تا زانوش میرسید، انگشتهاشو حس نمیکرد و استخونهای بدنش تیر میکشید، مایکل اما با احساس رضایت کامل وقتی دیوید حواسش نبود براندازش میکرد، نیم ساعت بعد، مایکل که چند دقیقهای بود حواسش از دیوید پرت شده بود و داشت چیزهایی که توی حاشیه صفحات انجیلش نوشته رو میخوند با شنیدن صدای نفس نفس زدن دیوید سرش رو بالا آورد، دیوید توی قبر ايستاده بود و در حالی که قفسهسینش از شدت کمبود هوا بالا و پایین میشد، به شکل ترسناکی به مایکل زل زده بود، مایکل سعی کرد تظاهر کنه براش اهمیتی نداره:(چرا ایستادی؟ هنوز کارت تموم نشده.) دیوید بیل رو به سمت مایکل پرت کرد:( لعنت به تو پستفطرت و این قبرلعنتی.) اگر مایکل سرش رو به موقع پایین نیاورده و جا خالی نداده بود تیغه آهنی بیل درست وسط پیشونیش فرود میومد. طوری انتظار این حرکت رو نداشت که از تعجب نمیدونست چی بگه، دیوید توی قبر روی زانوهاش افتاد، بدنش انقدر خسته شده بود که دیگه نمیتونست حتی روی پاهاش وایسه. همونجا با صورت روی زمین فرود اومد و پخش زمین شد.مایکل فوراً از جاش بلند شد و توی قبر رفت، بازوی دیوید رو گرفت و به پشت برش گردوند، دستش رو جلو برد تا خاکهایی که روی صورت دیوید بود رو کنار بزنه اما دیوید دستش رو توی هوا گرفت:(به من دست نزن عوضی.) مایکل تازه چشماش به دستهای دیوید افتاد، کفدستهاش تاول زده و زخمی شده بود. بخشی از وجودش از اینکه تونسته دیوید رو به میل خودش تا این حجم از خستگی وادار به کاری بکنه، خوشحال بود و احساس رضایت عجیبی داشت، اما نیمهی دیگه وجودش که نمیتونست نادیدهاش بگیره با دیدن حالی که اون داشت عصبی و ناراحت بود. پس گردن و شونه دیوید رو گرفت تا کمکش کنه بشینه:(نباید وقتی دستات اینطوری شده به کندن ادامه میدادی...) دیوید ترجیح میداد یقه مایکل رو بگیره و با کله بزنه توی صورتش اما اون کشیش لعنتی با نوار سفید دور یقهاش چیزی برای گرفتن باقی نذاشته بود، به پیراهن مایکل چنگ زد و اونو جلو کشید:(دفعه بعدی که به من بگی چیکار بکنم چیکار نکنم مطمئن باش بیل رو طوری پرت نمیکنم که فرصت کنی جا خالی بدی.) مایکل درست نمیشنید جملات مثلا تهدیدآمیز دیوید از چه لغاتی تشکیل شده، چون تمام حواسش به لبهایی بود که اون برای تهدید کردنش اینقدر نزدیک آورده بودشون به قدری که باخودش فکر کرد شاید باید در جواب دیوید رو ببوسه تا ساکتش کنه، اما صدای متیو مایکل رو به خودش آورد:(هی پسر احمق درست صحبت کن اون مرد جای پدرته.) شنیدن این جمله اونم درست وقتی که داشت به بوسیدن دیوید فکر میکرد درست مثل تیر خلاص بود، مایکل احساس کرد چیزی وسط سینهاش مچاله شد. چرا بعد یک عمر زندگی آروم، عشقی که نگهداشتن و ابراز کردنش گناه باشه سراغش اومده بود؟
YOU ARE READING
My Favorite Priest.|کشیش مورد علاقه من.
Fanfictionدیوید پسر ناخلف یه تاجر اسکاتلندی پولدار، برای دور نگهداشته شدن از خلاف و گندکاریهاش، به دهکدهای دور پیش کشیشی که توی یه کلیسای کوچیک زندگی میکنه فرستاده میشه تا اصلاح بشه. اما باید دید پدر مایکل میتونه سر به راهش کنه یا نه؟