کشیش مورد علاقه من.

47 13 2
                                    

●[ part 1]

خون از شلاق می‌چکید و بوی نم و کثافت به همه جا چسبیده بود؛ بدنش به شدت می‌لرزید و درد از پوست بین دو کتف‌اش صاعقه می‌زد. حتی می‌تونست ببینه که یه تیکه از پوست کمرش به چرم شلاق چسبیده... پیرمرد لبخند عصبی‌ای زد و شلاق رو دوباره توی هوا چرخوند و داد زد:( اگه صدات در بیاد خفه‌ات می‌کنم توله سگ حرومزاده.) صدای برخورد چرم با پوست توی فضا می‌پیچید...بالاخره بغض پسربچه ترکید و زد زیر گریه و صدای هق‌ هق‌اش بلند شد. پیرمرد مو‌های سرش رو محکم گرفت و سرش رو به زمین کوبید:(مگه نگفتم حق نداری گریه کنی؟ ) پاشو روی صورتش گذاشت و انقدر فشار داد تا خون از بینی‌ش بیرون ریخت، با دیدن خون انگار به هیجان اومده بود پاشو بلند کرد و با لگد توی صورتش زد.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
از خواب پرید، پیراهنش خیس از عرق به بدنش چسبیده بود و ریه‌هاش برای به دست آوردن هوا التماس می‌کردن...تا چند لحظه نمی‌تونست چیزی رو ببینه،سیاهی... اولین چیزی که همیشه به یاد داشت تاریکی بود، و بعد چهره اون پیرمرد. هر شب کابوس می‌دید، با گریه از خواب می‌پرید، توی تختش جمع می‌شد و زیر لب آیه‌هایی که اون لحظه از انجیل به یاد داشت زمزمه می‌کرد. شب‌ها گذشته‌اش بازم پیداش می‌کرد و مثل بختک میوفتاد روی سرش. اما با پیدا شدن اولین اشعه‌های خورشید و گرم شدن تخت با آفتاب، همه کابوس‌ها فرار می‌کردن و اون به یاد می‌آورد که کیه، از تخت پایین میومد، لباس سیاه‌رنگش رو می‌پوشید، نوار سفید رو دور یقه‌اش مرتب می‌کرد و قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه انجیل کنار تخت‌اش رو برمی‌داشت و بعد از پله‌ها پایین میومد، یک شمع روشن می‌کرد و با اون بقیه شمع‌هایی که مقابل شمایل‌های مسیح و مریم مقدس بود رو روشن می‌کرد‌ و به این ترتیب کلیسا آماده استقبال از مردم می‌شد. مایکل عاشق این بود که وقتی هنوز هیچکس به کلیسا نیومده مقابل محراب بین صندلی‌های خالی بشینه و به شمع‌ها خیره بشه. توی افکارش غرق بود که در با شتاب باز شد و دو مرد با لباس‌های رسمی و مشخصاً گرون‌ قیمت وارد شدن، مردی که جلو‌تر قدم برمی‌داشت عصای فلزی به شکل مرغابی با نگین قرمز و جواهر نشان توی دستش داشت و با حرص عصا رو به زمین می‌کوبید و به سمت مایکل میومد. مایکل می‌تونست دردسر رو حس کنه، اما لبخند زد:( سلام آقایون، چطور می‌تونم کمک‌تون کنم؟) مرد عصاش رو توی دستش فشار داد به کسی که پشت سرش بود اشاره کرد تا اون صحبت کنه، بنظر میومد دستیار یا پیش خدمتش بود. جلو اومد و با لحن مودبی شروع به صحبت کرد:(اوه پدر مایکل امیدوارم از اینکه این وقت صبح به ملاقاتتون اومدیم آزرده نشده باشید، ایشون آقای داگلاس تنت هستن، یکی از تاجرین معروف اسکاتلند که این همه راه رو فقط برای دیدن شما اومدن.) مایکل یکی از ابرو‌هاش رو بالا انداخت:(برای دیدن من؟ ) مرد ادامه داد:(بله، ما بعد از تحقیق‌های فراوان این دهکده و کلیسای شما رو انتخاب کردیم.) مایکل:( شما آقای؟) مرد دستش رو دراز کرد:( پاتریک کلاید، می‌تونید پاتریک صدام کنید، راحت باشید.) مایکل:( آقای کلاید، عذر می‌خوام اما متوجه نشدم دقیقاً چه کاری می‌تونم براتون انجام بدم...در چه مورد تحقیق کردید؟) پاتریک دستش رو روی موهاش کشید تا بیشتر از بیشتر صافشون کنه:(حق دارید، اما توضیحش یک مقدار سخته...به ما گفتن شما خودتون اینجا تنها زندگی می‌کنید درسته؟) مایکل سرش رو به علامت مثبت تکون داد، پاتریک به داگلاس تنت اشاره کرد:(جناب تنت از شما یک درخواستی دارن، و شما در مقابل قبول درخواست ایشون یک کمک هزینه با هر مبلغی که کلیسا نیاز داره دریافت خواهید کرد، هر عددی که بگید.) مایکل نگاهی به داگلاس تنت که غرور ازش می‌بارید انداخت و پرسید:( چه درخواستی؟)
پاتریک:(عاااام...ایشون یکی از اقوام دورشون رو از خاندان تنت اخراج کردن، و تصمیم بر این شد که اون فرد رو به یک مکان دور تبعید کنیم، جایی که به اصلاح خودش بپردازه و به اشتباهاتش فکر کنه و چه جایی بهتر از کلیسای شما؟ درست می‌گم؟ قبل از اینکه پاسخ منفی بدید خوب بهش فکر کنید پدر مایکل، شما اینجا توی این کلیسای کوچک و دهکده دور افتاده می‌تونید یک کار بزرگ و معنوی انجام بدید، ما مطمئنیم اگر اون فرد مدتی در کنار شما به یادگیری و عبادت بپردازه اصلاح می‌شه و شما می‌تونید زندگیش رو نجات بدید. آیا دوست ندارید باعث نجات پیدا کردن یک شخص گناهکار بشید؟) مایکل کمی اخم کرد:(آقای کلاید منظورتون چیه؟ شما خودسر یک نفر رو گناهکار تشخیص دادید و تصمیم گرفتید اصلاحش کنید؟ اونم با فرستادنش به اینجا؟ من نیازی به پول...)
داگلاس تنت که تا اون لحظه ساکت بود توی حرف مایکل پرید و با خشم فرو خورده‌ای گفت:( این پسر مرتکب جرم شده و اگر توی شهر خودمون بمونه دستگیر می‌شه، براتون سواله چه جرمی؟ هر چیزی که فکرش رو بکنید، دستبرد به بانک در حالی که نیازی به پولش نداره، مردم آزاری، اغفال دختران جوان، قماربازی و بدهی‌های فراوان...)
داگلاس ساکت شد، عضلات صورتش از خشم می‌لرزید، دندون‌هاش رو به هم فشار داد:( من از نفوذی که داشتم استفاده کردم و تونستم از دستگیر شدنش جلوگیری کنم اما همه می‌دونیم که باز هم رفتار‌های زشت و کریح‌اش رو تکرار می‌کنه، اگر برای مدتی دور از اون رفقای پستش باشه شاید اصلاح بشه، اگر هم نشد، خودم کارش رو تموم می‌کنم.) مایکل انجیل رو توی دستاش جا به جا کرد:(هیچ پدری نباید راجب پسرش اینطوری صحبت کنه.) پاتریک و داگلاس هر دو شوکه شدن، مایکل سر تکون داد:( نه آقایون. کسی بهم چیزی نگفته. من چهل سالمه، به عنوان یک مرد میانسال اگر نتونم متوجه این چیز‌ها بشم جای تعجب داره، طوری که از اون فرد صحبت می‌کنید... پدرهای زیادی دیدم که همینقدر از پسرشون شاکی بودن‌.) داگلاس یک قدم نزدیک تر شد:(قبول می‌کنید که اینجا نگهش دارید؟ من توقع ندارم شما تربیتش کنید، این وظیفه خودم بوده و در این امر اشتباه‌‌های زیادی کردم، فقط لازمه که مدتی از شهر دور بمونه، برای چند ماه، هم برای اینکه تنبیه‌شه و هم...) مایکل:(قبول می‌کنم. اما باید بگم که پیشنهاد پولی که گفتید بی‌ادبانه بود، ایشون می‌تونن اینجا بمونن، اما فقط به مدت دو ماه، نه بیشتر. من اینجا فقط یک اتاق کوچیک دارم و شرایط پذیرایی از...) پاتریک:(جناب تنت هر چیزی که بخواید براتون فراهم می‌کنن پدر مایکل، لطف بزرگی کردید.) پاتریک دستش رو دراز کرد و یک بار دیگه با مایکل دست داد، اما داگلاس با همون غرور متمولانه سر تکون داد. قرار شد پسر خانواده تنت، فردا به اونجا فرستاده بشه و مایکل هیچ ایده‌ای نداشت چرا قبول کرده...پیش خودش فکر کرد هیچ کس مستحق این نیست که به دست پدرش کشته بشه...شاید می‌تونست به اون پسر کمک کنه.
با رفتن اون دو مرد، تا آخر روز همه چیز معمولی و مثل روز‌های قبل گذشت، مایکل اعترافات دو نفر رو شنید و کمک‌شون کرد راه توبه‌ی مناسب خودشون رو انتخاب کنن، توی ظرف گربه‌های حیاط پشتی شیر ریخت، مجسمه‌ مریم مقدس رو گرد‌گیری کرد، چند صفحه انجیل خوند، کتاب‌هاش رو مرتب کرد و اون روز هم تموم شد. تقریباً اکثر روز‌ها همینجوری می‌گذشت، یک چرخه تکراری که شاید هر کسی رو خسته می‌کرد، برای مایکل احساس امنیت و آرامش رو تداعی می‌کرد. و در آخرِ روز، مایکل به طبقه بالا برمی‌گشت و غروب آفتاب رو از پشت پنجره‌های گوتیک و رنگی تراس تماشا می‌کرد و بعد به اتاقش می‌رفت و یکی از کتاب‌هاش رو برمی‌داشت و همراه یک لیوان شیر داغ توی تخت می‌برد و تا وقتی که خوردن شیر تموم بشه و بین صفحات کتاب خوابش ببره، مطالعه می‌کرد. اون شب اما وقتی به اتاقش برگشت اولین چیزی که باید بهش فکر می‌کرد مهمون ناخونده‌اش بود، چطور می‌تونست یک فرد غربیه رو توی اتاق کوچیکش تحمل کنه؟ برای یک لحظه ترس و خشم گریبانش رو گرفت، چرا قبول کرده بود؟! این چه کاری بود...

My Favorite Priest.|کشیش مورد علاقه من.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang