𝐷𝑒𝑣𝑖𝑙𝑤𝑜𝑜𝑑 ᶜʰᵃⁿᴴᵒ

672 57 10
                                    

𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑯𝒐
𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝒂𝒏𝒈𝒔𝒕, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

- فکر می‌کنی این حق رو داری که زیر بارون بایستی اونم وقتی حالت انقدر وخیمه؟

مینهو داد زد تا صداش به مردی که زیر بارون ایستاده بود برسه اما اون مرد نشنید. زیر بارون ایستاده بود و اجازه میداد قطرات شلاقی به سرش برخورد کنن و روی زمین بی‌افتن.

مینهو بی طاقت، بیخیال تماشاش از پنجره شد و به طبقه پایین رفت. از بیمارستان بیرون دوید و حتی اهمیت نداد روپوش سفیدش و برگه‌های توی جیبش خیس شدن. چان با اینکارش خودش رو به کشتن می‌داد!

- چان!

به سمت مرد دوید. دستش رو گرفت و به عقب کشیدش تا به بیمارستان برش گردونه اما چان تکون نخورد. انگار پاهاش با میخ به زمین کوبیده شده بودن.

- چان لطفا باید برگردی بیمارستان! بارون‌ برات مثل طناب دار می‌مونه!

- وقتی حتی نتونم از بارون لذت ببرم برای چی نیاز دارم زنده بمونم؟

- برای من! برای من زنده بمون چان! من!

مینهو فریاد زد و چشم‌های چان باز شدن. سرش بالا اومد و به مینهو زل زد. حس عجیبی بود‌. مینهو حس می‌کرد چان داره از یک دنیای دیگه نگاهش می‌کنه نه اون دنیایی که داشت توش بارون می‌بارید. نه اون دنیایی که مینهو دست سرد چان رو توی دستش نگه داشته بود!

- برای تو... تا الان برای تو زندگی کردم ولی سخته مینهو.. دارم از پا درمیام

زانوهاش شل شدن و روی زمین نشست. مینهو به سرعت کنارش زانو زد‌.‌ جسمش رو بغل کرد و سعی کرد بلندش کنه‌‌. نمی‌تونست به حرف‌های چان فکر کنه؛ اون لحظه فقط تمام سلول‌هاش فریاد می‌زدن تا چان رو از اونجا به داخل بیمارستان ببره.

- بیا بریم.. بیا.. بعدا باهم صحبت میکنیم فقط الان بیا بریم تو.. خواهش می‌کنم!

چان به سرفه افتاد و روی زمین خم شد. دنیا دور سر مینهو چرخید. چیزی که ازش می‌ترسید داشت شکل می گرفت و نمی‌تونست براش کاری کنه.
چان جلوی چشم‌هاش می‌مرد و نمی تونست از این واقعه جلوگیری کنه... حتی مثل قبل خواهش‌هاش هم فایده‌ای نداشتن انگار!

- مینهو.. من یه روز دیگه نمی‌تونم بالکل نفس بکشم... کاش اون روز تو پیشم نباشی.. نمی‌خوام.. اون آخرین چهره‌ای باشه که از من می‌بینی

- الان وقت این حرف‌ها نیست چان فقط زودباش بریم داخل!!

تقریبا فریاد زد و به هر زحمتی بود، مرد رو بلند کرد. تمام وزنش رو روی شونه‌ی خودش انداخت و کشون کشون اون رو به سمت بیمارستان برد. بخاطر سر و صداها، چندتا از پرستارها و دکترهای تازه کار بیرون ایستاده بودن و به محض پا گذاشتن مینهو همراه با چان به روی‌ پله‌های ورودی، به سمتش دویدن. چانی که تقریبا بیهوش شده بود رو گرفتن و روی برانکارد انداختن.

Stray kids [book]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora