chapter 9

138 24 5
                                    

" تو...تو اينجا چي چي كار ميكني ؟"
اون با تعجب پرسيد .

" فكر ميكردم يه ملاقات كاري دارم !"

با ناباوري گفتم .

" نيروي با استعداد جديدي كه ازش حرف ميزدن تو بودي ؟ اين نميتونه درست باشه..."

" مرسي خودم ميدونم با استعدادم . متاسفم از اين كه خوشت نيومد ولي همينه كه هست."

با كنايه گفتم . و اون دهن بازشو يه ذره جمع و جور كرد و بعد با انگشت اشاره و شصتش لب پايينشو نيشگون گرفت و بعد به من نگاه كرد و بعد چند ثانيه گفت : خيلي خب شروع كنيم.

من يه لبخند موفقيت زدم و روي صندليه روبروي ميز نشستم و يه پامو روي پاي ديگم انداختم.

" خب خانم آستين تا حالا سابقه ي كاري داشتين ؟ به خصوص تو شركت هاي بزرگي مثل اينجا؟"

من به خاطر طوري كه منو صدا كرد خنديدم و گفتم :

" تا حالا نديده بودم كسي كه شب قبل با يكي مست كنه و كلي باهاش مسخره بازي در بياره و صبح همون روز اونو با فاميليش و صفت خانم صدا كنه ..."

گفتم و بيشتر خنديدم ولي بعد با ديدن صورت عصباني اون خندمو قطع كردم و اون با تن صدايي كه ميگفت " به زور دارم جلوي داد زدنمو ميگيرم " گفت :

"ببينين خانم آستين اينجا اصلا شبيه جاهايي نيست كه شما قبلا تو اون حضور داشتين ما كارمونو خيلي جدي ميگيريم و براي چيزاي الكي وقت نداريم هر چي هم ديروز اتفاق افتاده تو ديروز مونده و نبايد حرفشو حتي يه بار ديگه باز كنين
و ميخوام بهتون ياد آوري كنم ديشب شما منو مجبور كردين از الكل استفاده كنم و ميخوام اينو تضمين شده بدونيد كه اين قرار
نيست براي بار دوم تكرار بشه و علاوه بر اون نه تنها من بلكه تمام كاركناي ديگه شركت بايد شمارو با اسم رسميتون صدا
كنن و شما هم همين وظيفه رو نسبت به اونا دارين تو اين شركت هيچ جايي براي روابط عاطفي بين كار كنامون وجود نداره
وجود نداشت و وجود نخواهد داشت البته من فكر نميكنم شما مشكل ايجاد كنين چون اولا رده ي سني شما با كارمند ها خيلي متفاوته و دوما هنوز معلوم نيس اينجا قراره كار كنين يانه و اينو هميشه يادتون باشه ما با قانون هامون اين شركت رو به درجه اي مثل اين رسونديم پس اولين چيزي كه بايد رعايت كنين قانون هاي ما هستن متوجه شدين ؟ "

من با يه قيافه ي متعجب كه يه آدم چه طور ميتونه توي كمتر از يه دقيقه اينه همه حرفو پشت سر هم بگه طوري كه وسطش حتي نفس هم نگيره و با دهن باز بهش نگاه ميكردم و يه حس ديگه اي رو صورتم بود كه يه چيزي تو مايه هاي .... يه حسي مثل چيز بود...ترس.

طوري كه چشماي روشنش تيره تر شده بود و ديگه چالاش معلوم نبودن منو ميترسوند و اين به ترز عجيبي ناباورانه بود كه چطور يه پسري كه توي بار كتاب ميخوند چه طور ميتونست ترسناك باشه .

Just Begun(On Hold)Where stories live. Discover now