" تو...تو اينجا چي چي كار ميكني ؟"
اون با تعجب پرسيد ." فكر ميكردم يه ملاقات كاري دارم !"
با ناباوري گفتم .
" نيروي با استعداد جديدي كه ازش حرف ميزدن تو بودي ؟ اين نميتونه درست باشه..."
" مرسي خودم ميدونم با استعدادم . متاسفم از اين كه خوشت نيومد ولي همينه كه هست."
با كنايه گفتم . و اون دهن بازشو يه ذره جمع و جور كرد و بعد با انگشت اشاره و شصتش لب پايينشو نيشگون گرفت و بعد به من نگاه كرد و بعد چند ثانيه گفت : خيلي خب شروع كنيم.
من يه لبخند موفقيت زدم و روي صندليه روبروي ميز نشستم و يه پامو روي پاي ديگم انداختم.
" خب خانم آستين تا حالا سابقه ي كاري داشتين ؟ به خصوص تو شركت هاي بزرگي مثل اينجا؟"
من به خاطر طوري كه منو صدا كرد خنديدم و گفتم :
" تا حالا نديده بودم كسي كه شب قبل با يكي مست كنه و كلي باهاش مسخره بازي در بياره و صبح همون روز اونو با فاميليش و صفت خانم صدا كنه ..."
گفتم و بيشتر خنديدم ولي بعد با ديدن صورت عصباني اون خندمو قطع كردم و اون با تن صدايي كه ميگفت " به زور دارم جلوي داد زدنمو ميگيرم " گفت :
"ببينين خانم آستين اينجا اصلا شبيه جاهايي نيست كه شما قبلا تو اون حضور داشتين ما كارمونو خيلي جدي ميگيريم و براي چيزاي الكي وقت نداريم هر چي هم ديروز اتفاق افتاده تو ديروز مونده و نبايد حرفشو حتي يه بار ديگه باز كنين
و ميخوام بهتون ياد آوري كنم ديشب شما منو مجبور كردين از الكل استفاده كنم و ميخوام اينو تضمين شده بدونيد كه اين قرار
نيست براي بار دوم تكرار بشه و علاوه بر اون نه تنها من بلكه تمام كاركناي ديگه شركت بايد شمارو با اسم رسميتون صدا
كنن و شما هم همين وظيفه رو نسبت به اونا دارين تو اين شركت هيچ جايي براي روابط عاطفي بين كار كنامون وجود نداره
وجود نداشت و وجود نخواهد داشت البته من فكر نميكنم شما مشكل ايجاد كنين چون اولا رده ي سني شما با كارمند ها خيلي متفاوته و دوما هنوز معلوم نيس اينجا قراره كار كنين يانه و اينو هميشه يادتون باشه ما با قانون هامون اين شركت رو به درجه اي مثل اين رسونديم پس اولين چيزي كه بايد رعايت كنين قانون هاي ما هستن متوجه شدين ؟ "من با يه قيافه ي متعجب كه يه آدم چه طور ميتونه توي كمتر از يه دقيقه اينه همه حرفو پشت سر هم بگه طوري كه وسطش حتي نفس هم نگيره و با دهن باز بهش نگاه ميكردم و يه حس ديگه اي رو صورتم بود كه يه چيزي تو مايه هاي .... يه حسي مثل چيز بود...ترس.
طوري كه چشماي روشنش تيره تر شده بود و ديگه چالاش معلوم نبودن منو ميترسوند و اين به ترز عجيبي ناباورانه بود كه چطور يه پسري كه توي بار كتاب ميخوند چه طور ميتونست ترسناك باشه .
YOU ARE READING
Just Begun(On Hold)
Fanfictionوقتي يه برگه جلوت ميذارن كه باهاش ميتوني سرنوشتتو عوض كني ؛ امضا كردنش آسونه اما اگه يكي بياد كه بخواي به خاطرش از كاري كه زندگيتو نجات ميده دست بكشي چي؟ كسي كه هر لحظه كه كنارشي از بهشت بهتره ... كسي كه شيطان هاي درونتو از اعماق وجودت بيرون ميكشه...