پارت شانزدهم: من می بوسمت

86 16 1
                                    


"پس باید با هم معامله کنیم"
وقتی یونگی نفس گرم هوسوک رو کنار گوشش احساس کرد می تونست بفهمه که گوشش داره به شدت داغ می کنه و سرخ میشه . اون در حالی که رژگونه پررنگ تری روی گونه هاش داشت به کفش هاش نگاه می کرد.
هوسوک با بازیگوشی توی گوش یونگی نفسی گرم بیرون داد که باعث شد یونگی یکم از جا بپره.
"چ_چجور معامله ای؟" اون یه زمزمه بود که به سختی شنیده می شد.  
هوسوک با بازیگوشی لبخند زد‌‌.
"خب ، معامله ای که_"
" سلام آقای جانگ "
ای لعنت به این شانس. اون دختر مو بوری بود که با چشمهای از حدقه بیرون زده بهشون نگاه می کرد‌.
اون میرا بود
میرا با حیرت زدگی به مرد رویاهاش که کنار پسر قد کوتاه تر دیگه ای وایساده بود  نگاه می‌کرد
در اون حالت ، به اون شکل.
لعنت به این شانس!
هوسوک با بی حوصلگی چشم‌هاش رو چرخوند. در حالی که شانه های یونگی رو ول کرد صاف وایساد و گفت :
"سلام میرا چی شده؟ دوباره یادت رفت در بزنی ؟"
هوسوک میرا رو دوست داشت اینجوری نبود که از اومدنش ناراحت باشه ، فقط الان زمان مناسبی نبود.
میرا با لکنت در حالی که به پاهاش نگاه می کرد گفت :
"ب_ببخشید آقای جانگ ، من یکمی دیر تر اومدم و گفتم که خوب میشه اگر بیام و یه سلامی بکنم " 
یونگی کمی شوکه شد. یعنی اون دختر اینقدر با هوسوک صمیمی بود که خودش به دفتر مدیر عامل میومد تا بهش سلام کنه
میرا در حالی که شوکه بود گفت :
"د_دفع بعد در میزنم"
هوسوک لبخندی زورکی زد :
"خب پس خوبه"
میرا چیزی نگفت. اون هیچی نداشت که بگه
"پس الان دیگه می تونی بری بیرون"
"باشه ، ببخشید مزاحم شدم" 
بعد از این حرف میرا سریع از دفتر خارج شد و در رو بست.
هوسوک آهی آسوده کشید و دوباره به سمت یونگی که تمام این مدت همونجا وایساده بود برگشت.
"خب داشتیم میگفتیم"
اون به سمت گوش یونگی که به شدت سرخ شده بود برگشت و به آرومی موهای لخت و نرمش رو چنگ زد در حالی که بوسه ای آروم روی لاله ی گوشش گذاشت
که یونگی رو خیلی شوکه کرد. اون انتظار همچین کاری رو از هوسوک نداشت.
مرد آروم در گوش یونگی زمزمه کرد :
"اگر باهام بخوابی منم دیگه غذا و نوشیدنی های مضر نمی خورم "
چی؟ یونگی داشت درست می شنید ؟ هوسوک ازش میخواست که باهاش بخوابه ؟
یونگی الان مثل لبو سرخ شده بود. دستاش عرق کرده بود چرا هوا اینقدر گرم بود؟
اون با لکنت گفت :
"د_دیوونه شدی ؟ من نمی تونم اینکار رو انجام بدم، چرا عجیب رفتار می کنی؟"
" تو که نمی تونی اینکار رو انجام بدی پس نمی تونی توی کار من هم دخالت کنی اگر یه بار دیگه بهم گیر بدی_"
هوسوک یکم مکث کرد و بعد با صدای آرومش گفت :
"من میبوسمت"
"ت_تو جرئتشو نداری"
"ندارم ؟" هوسوک پوزخند زد‌.
"میخوای انجامش بدم ببینی کی جرئتشو نداره؟"
هوسوک از گوش یونگی دور شد و چانه اش رو با انگشت هاش بالا برد.
لب های هوسوک در فاصله چند اینچی از لبهای یونگی قرار داشت که یونگی محکم هولش داد و از اتاق هوسوک به سرعت خارج شد.
اون بیشتر از این دیگه نمی تونست تحمل کنه‌. هوسوک خیلی عجیب رفتار می‌کرد و اون انتظار همچین رفتاری رو از هوسوک نداشت.
هوسوک فقط با پوزخند به پسر خجالتی که به سرعت در حال دور شدن بود نگاه کرد. یونگی واقعا سرگرم کننده بود!
پسر مو مشکی آنقدر درگیر اتفاقات چند لحظه پیش بود که وقتی از در خارج می شد متوجه دختر مو طلایی که همه این مدت پشت در وایساده بود نشد.
...

دکتر جوان در حالی که چکاب ماهانه هوسوک رو بررسی می کرد با لبخندی رو به دو مرد روی صندلی که عجولانه منتظر جواب بودن گفت:
"آقای جانگ خداروشکر همه چی خوبه ، سرطان شما هنوز وارد مرحله جدیدی نشده و مشکل دیگه ای دیده نمیشه که واقعا این خوشحال کنندست. البته همانطور که قبلا هم گفتم شما نباید نوشیدنی هایی که حاوی الکل هست یا غذای های مضر و چرب رو مصرف کنید"
یونگی با خوشحالی به آقای دکتر جوان رو به رویش نگاه کرد و گفت :
" بله آقای دکتر ، من برای هوسوک غذاهای سالم و مفید آماده می کنم و اجازه نمی دم غذاهای مضر بخوره"
هوسوک در حالی که به یونگی نگاه می کرد چشم‌هاش رو چرخوند. همین صبح بود که در مورد این موضوع صحبت کردن ولی یونگی هیچ اعتنایی نکرد. اون واقعا آدم سر سختیه‌!
یونگی همراه هوسوک با خوشحالی از مطب دکتر خارج شد که به محض خارج شدن از مطب دکتر روبه هوسوک گفت :
" دیدی دکتر چی گفت ؟ سرطانت وارد مرحله جدیدی نشده و این خوشحال کنندست"
بعد از مکثی ادامه داد:
"همینطور دکتر گفت تو نباید غذاو نوشیدنی های مضر مصرف کنی جانگ هوسوک"
هوسوک چشم هاش رو چرخوند و رو به پسر جوانتر گفت:
" ببین من ‌بهت گفتم که تو نباید بهم گیر بدی نکنه میخوای_"
"تو نمی تونی من رو بترسونی اوکی ؟ تو باید غذاهای سالم بخوری یه کلام ختم کلام"
هوسوک بعد از اون هیچی نگفت و آهی کشید. اون واقعا نمی تونست جلوی یونگی وایسه
مو قهوه ای تا به آپارتمانش رسید در رو باز کرد و به اتاق خودش رفت. اون واقعا خسته بود و نیاز به خواب داشت.
در حالی که یونگی هم همین کار رو انجام داد و رفت تا روی طرح جدیدش کار کنه. 
هوسوک در اتاقش رو بست و بدون اینکه لباساش رو عوض کنه روی تخت دراز کشید. امروز روز خسته کننده ای بود و این باعت شد اون خیلی سریع به خواب بره.
...
ساعت یازده و نیم شب بود. مو قهوه ای در حالی که نفس نفس می زد سریع از خواب پرید.
دستهای لرزونش رو روی پیشانی اش گذاشت و با دو تا انگشتش پیشانی اش رو ماساژ داد. می خواست خودش رو آروم کنه ولی نمی تونست.
اون به اطرافش نگاه کرد .
همانطور که چشم‌هاش تند تند اطرافش رو بررسی می کردن چیزی رو بالای سرش دید که نفسش رو بند آورد. هوسوک سرش رو بالا گرفت و در حالی که اشک از چشمهای عسلی اش سرازیر می شد لبهای لرزونش شروع به حرکت کردن.
"مامان" 





empty wishes(sope) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ