پارت بیستم: عشق یا هوس؟

75 12 5
                                    

هر دو پسر بهم خیره شده بودن بدون اینکه هیچ حرفی بینشون رد و بدل بشه
یونگی نیاز به یک پاسخ خوب داشت اما هوسوک هیچ پاسخی نداشت. ذهن اون مرد خالیِ خالی بود
میخواست کلمات رو کنار هم بچینه و یه بهونه خوب بیاره اما نمی تونست
مرد با ناامیدی به پاهاش نگاه کرد که ناگهان یونگی بلند شد و شروع به دویدن کرد اما قبل از اینکه بتونه خیلی دور بشه مچ دستش توسط هوسوک گرفته شد و اون رو متوقف کرد

"صبر کن مین یونگی"
یونگی بدون اینکه کوچیکترین نگاهی به هوسوک بندازه سعی کرد دستش رو بیرون بکشه اما اون مرد قوی تر بود
"ولم کن بزار برم"
"اون فقط یه بوسه بود چرا اینقدر شلوغش می کنی؟"
و این حرف یونگی رو خیلی اعصبانی کرد. اون اولین بوسه یونگی توی بیست و پنج سال زندگیش بود که هوسوک اون رو ازش گرفت. بعد الان میگه چرا اینقدر شلوغش میکنی؟

"چونکه من میخواستم اولین بوسه ام رو به کسی بدم که عاشقشم و عاشقمه اما تو اون نیستی"
و هوسوک سکوت کرد. اون می تونست صدای شکستن قلبش رو بشنوه.
"ببینم نکنه یادت رفته که رابطه ما هیچی جز اجبار و تظاهر نداره؟"
و هوسوک باز هم هیچی نگفت.. اون بارها و بارها آسیب دیده بود اما فکر می کرد ایندفع فرق داره. فکر می کرد مین یونگی فرق میکنه

پسر یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
"مگر اینکه تو عاشقم باشی هوسوک"
هوسوک به پاهاش نگاه کرد و منتظر جمله بعدی یونگی شد
"تو عاشقمی؟"
شاید آره شایدهم نه. صددرصد آره اما خب چه فایده؟ این احساس دو طرفه نیست
"هوسوک!"
هوسوک نگاهش رو از زمین گرفت و مستقیم به چشمهای منتظر پسر  رو به روش نگاه کرد. چشمهای عسلیش هاله سردی رو به خودش گرفت. خالی از هرگونه احساس
"نه! معلومه که نه!"  

چرا یونگی باید احساس کنه که قلبش شکسته ؟ اینجوری نیست که اون انتظار جواب دیگه ای داشته باشه
"پ_پس اون بوسه چی بود؟"
"هم...نمیدونم شاید هوس شاید شهوت شایدم هر کوفت دیگه ای اما عشق نبود"
"ت..تو واقعا سردی"
"شاید اما می تونم تو تخت گرمای واقعی رو بهت نشون بدم بیبی"  
جانگ هوسوک حتی خودش هم نمی دونست داره چی میگه، اون فقط احساس شکست می کرد.
تو این مرحله یونگی از گوجه فرنگی هم قرمز تر شده بود.

"م...منحرف من دیگه باهات تو یه خونه نمیمونم"
یونگی دوید و از اونجا دور شد در حالی که اشکهای گرم از چشم‌هاش سرازیر میشد
چرا داشت گریه می کرد ؟ چرا وقتی هوسوک بهش گفت عشق نبود احساس ناامیدی کرد؟ مگه اون این رو نمی خواست؟ مگه اون اعصبانی نبود چون هوسوک بوسیده بودتش؟ نه اون فقط شوکه شده بود

اما خب الان میخواست کجا بره؟ اون جایی رو نداره. اما به هرحال اون واقعا الان آمادگی دوباره دیدن هوسوک رو نداشت شاید باید شانسش رو امتحان می کرد و می‌رفت پیش اون پدر عوضیش

...

یونگی در فلزی خونه قدیمی رو زد در حالی که عصبی پاهاش رو جلو و عقب تکون میداد و وول می خورد
به اینکار ادامه داد و ادامه داد تا بالاخره در خونه باز شد.
پشت اون در پیرمرد عصبی بود که با بی حوصلگی به پسر خودش خیره شده بود. پیرمرد آهی کشید و کلماتی که یونگی انتظار شنیدنشون رو داشت تکرار کرد.
"چرا به اینجا اومدی؟ تو باید خونه هوسوک باشی"
"پدر بزار برات توضیح بدم.."
"نگو که جرات کردی باهاش دعوا کنی و اون از خونه انداختت بیرون"
"نه، من..‌."
"اینجا جای تو نیست یونگی برو و هر کوفت زهرماری که بینتون اتفاق افتاده رو از دلش در بیار چون من تو خونه راهت نمی دم و در غیر این صورت باید تو خیابون بخوابی"
"اما پدر_"
"ساکت شو یونگی حالا هم برو"
و بعد از اون در با صدای بلندی روی پسر بدبخت کوبیده شد.
یونگی پاهاش رو روی زمین کوبید و شروع به فحش دادن کرد

"هی تو جرات می کنی با من اینجوری حرف بزنی مرتیکه هرزه؟ تو میگی برو براش شیرین زبونی کن ، از دلش در بیار و این چرت و پرتا انگار من رو از تو سطل زباله آوردی اما تو خودت از همه اشغال تری پیرمرد فلان فلان شده هرزه"
بعد از فحش های پشت سر هم حالا کمی احساس آرامش میکرد. پس گوشیش رو آورد بیرون و شماره بهترین دوست و همینطور آخرین شانسش رو گرفت.
پارک جیمین 

empty wishes(sope) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora