2/💦🍓

258 44 430
                                    

یه ماه از حضور شیرین و دلچسب جان تو دبیرستانِ شانگهای می‌گذشت.
تو این مدت، معدلِ جان رو به پیشرفت بود و ییبو هم رشته‌ی لاس زنی رو پاس می‌کرد.. اگه برای آزمون‌ها هم همین‌قدر تلاش می‌کرد؛ حتما در آینده "دکتر وانگ" خطاب می‌شد.

الان هم در حال بازی با پسرها بود.
وقتی پشت تور می‌ایستاد و دستش رو در برابر آفتاب، قاب صورتش می‌کرد؛ دست و دل دخترها می‌لرزید و با تمام توانشون ییبو رو تشویق می‌کردن تا سرویس محکم‌تری بزنه.

جان بدون تولید هیچ صدایی گوشه‌ی زمینِ بازی نشسته بود؛ چشم‌هاش همه حرکات ییبو رو زیر نظر داشتن، انگار التماس می‌کردن و می‌گفتن《وانگ ییبو! لطفا شیائو جانو محکم به بدنت فشار بده، این پسر نیاز داره تا بین بازوهات له بشه》

سرش رو با حرص تکون داد تا از فکر و خیال راحت بشه.
تو این یه ماه، به قدری حضور ییبو رو در کنارش حس کرده بود که شب‌ها بالشتی رو به‌ جای ییبو بغل می‌کرد.
دلش می‌خواست این خجالتی بودنش رو بذاره کنار و مثل ییبو لاس بزنه و شایدم از مو خورشیدی بخواد تا دوست پسرش بشه.
صدای کلافه‌ای از خودش درآورد که همون لحظه، وراجی‌های دختر‌ها روانش رو به هم فشرد.

"من که میگم سینه‌های بزرگ دوست داره.. واسه منم که گنده‌س..
حاضرم شرط ببندم به خاطره سینه‌هامم که شده، عاشقم میشه"

جان با چشم‌های ریز شده‌، به اون دختره درشت اندام نگاه می‌کرد.
طوری از سینه‌هاش حرف می‌زد و به دوست‌هاش پُز می‌داد که انگار با دوتا گردیِ وارفته، تونسته صاحب ییبو بشه.

دیگه به حرف‌های بی سر و ته اون‌ها توجه‌ای نکرد و با حس مزخرفی که به جونش افتاد، سرش رو بین دست‌هاش گرفت؛ با لب و لوچه‌ای آویزون به سینه‌های صافش نگاهی انداخت و مثل یه گربه‌ی عصبانی، غرغر کرد
"معلوم نیست چقدر از سینه‌های گنده‌شون تعریف کرده که این‌طوری خوشحالن.. عوضیِ.."

با یادآوریِ یکی از حرف‌های بی‌شرمانه‌ی ییبو، لپ‌هاش گل انداخت و دست‌هاش رو روی صورت داغش گذاشت. لاس‌های وسوسه انگیز اون پسر توی سرش پخش می‌شدن.

《وقتی نوک سینه‌هات از زیر یونیفرم مشخص می‌شن؛ دلم میخواد یه جوری بین دندونام بگیرمشون و مک بزنم که بفهمی قشنگ‌ترین سینه‌های دنیا رو داری بیبی》

پاهاش رو پشت سر هم به زمین می‌کوبید؛ بلکه آتیش زیر دلش خاموش بشه.

هرجمله‌ای که از دهن ییبو بیرون میومد؛ دوتا وجهه داشت.
اول اینکه هدفش تحریک جان بود؛ و دوم.. زیباییِ حرف‌هاش.
در کنار هرکلمه‌ی گرم و خیس، باید به پسره کیوت می‌‌فهموند که چقدر قشنگه و به نوعی، زیباترین انسانِ دنیاست.

نمی‌فهمید چرا؛ اما شجاع شده بود و دلش می‌خواست یه طوری حساب اون سینه گنده رو برسه.

همین‌طور دور و اطراف رو نگاه می‌کرد که چشمش به مارمولک تقریبا بزرگی افتاد.
مثل پسره مورد علاقه‌ش، خبیث خندید و آروم سمت اون موجود موذی رفت. با کلی بدبختی موفق شد توی ظرف میوه‌ گیرش بندازه.
پاورچین پاورچین سمت اکیپ دخترها رفت. انقدر درگیر تاب و پیجی که ییبو به بدنش میداد، بودن که متوجه نزدیکی جان نشدن.
سوژه‌ی مورد نظرش رو پیدا کرد و در حینی که از کنارش رد می‌شد؛ در ظرف رو برداشت و مارمولک رو روونه‌ی یقه‌ی بازِ دختر کرد..

 𝚌𝚞𝚝𝚎 𝚋𝚞𝚝 𝚑𝚘𝚛𝚗𝚢🔞🧸Where stories live. Discover now