p1

224 17 12
                                    

عموم باور بر این دارند که عشق یعنی سر بر بالین گذاشتن با شخصی که دوستش می داریم؛ اما من اینطور فکر نمی‌کنم...
چه بسیار اوقات که عشق را در قعر چاه تنهایی دیدم
در روز شماری ها
ثانیه شماری ها
انتظار ها
_______________

لیوان قهوه اش و روی میز گذاشت و آهی از سر آسودگی کشید عینک ظریفشو به چشم زد و شروع به کشیدن کرد هر دفعه یک نما
یک تصویر
یک سوژه
بوم نقاشی مرد جوان داستان پر بود از یک شخص خاص یا نشانه هایش......
شخصی که صاحب بچه ی توی شکمش بود
و با ارزش ترین عکس آلبومش به اون تعلق داشت
قلم و خشک کرد و دوباره جوهر گرفت مدتی بود از استاکری پدر بچه دست کشیده بود؛ تصویر واضحی از قوص دماغ مرد نداشت کلافه موهای بلند و بسته شدش رو خاروند و دوباره جرعه ای قهوه خورد
باید فکر می کرد فکر فکر.....
تو این یک سال کاری جز این نکرده بود کودکش ساکت بود نگرانش میکرد از روی پلیور نخی کرم رنگش نوازشش کرد زیر دستش به اندازه ی یک مکعب بالا اومد اون اون بدون شک پای کودک شیطونش بود خندید
× زدی قدش نه ؟ دیگه تمومه عزیزم
دیگه حرکتی حس نکرد لبخند از صورتش کنار نمی رفت شیرینی اوقاتش همین کودک درون شکمش بود دستی به پاهای لختش کشید و خسته از جا بلند شد کار تابلو تقریبا تمام بود فقط برجستگی نقاط ریز و مهم مانده بود دستهاش رو با دستمال تاحدودی تمیز کرد و خمیازه ای نسبتا طولانی کشید نگاهی به ساعت کرد چند ساعت بی وقفه خودش رو تو کار غرق کرده بود؟؟
گوشه های لباسشو درست کرد و بعد از رسیدگی به گلها و روکش زدن روی پالت رنگ آرام و با احتیاط از پله ها پایین رفت امیدوار بود همه چی سرجای خودش باشه سکوت خونه آزارش میداد برق آشپزخانه رو روشن کرد و تکه گوشت تازه داخل تابه انداخت با پیازچه و روغن بهش رنگ و رو داد و دست به کمر مواظب بود نسوزه نگاهی به فضای خونه انداخت خیلی ساکت بود کودکش کی میخواست با سر و صداش داد همسایه ها رو در بیاره و برای جین خرج اضافه بتراشه نگاهش به کاناپه نسکافه ای وسط پذیرایی افتاد صدای خنده های دونفر جوان پرشور و نور خورشید مردی که با صدای بمش قربون صدقه ی پارتنرش می رفت پرده ی اشک جلوی دیدش رو گرفت اشک هاش دست خورش نبود هورمون های بارداری هم کمکی بهش نمی‌کردند دستی به صورتش‌کشید و سمت گاز برگشت اون گوشت لعنتی چرا نمی پخت
اصلا از اشتها افتاده بود قاشق و تو سینک پرت کرد و پشت میز غذا خوری نشست و دلشکسته تلفن همراهش رو تو دست گرفت و شماره اشو گرفت
بعد از گذشت ده دقیقه...
سیو شده به نام کیم تهیونگ در حال برقرای ارتباط دستاش خسته شدن و گوشی رو روی شکمش گذاشت کودک هشت ماه اش به کمکش اومده بود آهی کشید و منتظر موند منتظر منتظر منتظر
و بازهم منتظر انگار مرد قصد پاسخگویی نداشت حرصی شد خواست قطع کنه که تماس وصل شد صدای همهمه و شلوغی گوشش رو پر کرد
_ بله..مگه هزار بار بهت نگفتم اینموقع زنگ نزن یونا حساسه آه....
بغضی تو سینش احساس کرد و با دستپاچگی نجوا کرد
× ولی فردا وقت سونوگرافی دارم اون گفت حتما باید پدر بچه رو ببینه
مظطرب دستهاش رو تو دامن پیراهنش قایم کرد
_ ببین جین من الان کار دارم یونا مهمان دعوت کرده و من باید باشم نمیخوام وجه اش به عنوان همسرم خراب بشه بعدا صحبت میکنیم
هراسان نالید
× ولی یونا فقط چهار ماهه تو زندگیته چرررر...ااا
صدای گفت و گوی تهیونگ و اون زن به استرسش اظافه کرد
×  خ..خداااحافظظ تهیونگی

my eyesWhere stories live. Discover now