جوون تر که بودم فکر میکردم دنیا تو دستامه
اه فقط کافی بود دست دراز کنم و به اونی که میخوام برسم بعدش مهم نیست کیه
کمکش میکنم
خوشحالش میکنم
ازش پرستاری میکنم
اون مال من میشه
آدما نمی تونستن آزار دهنده باشن درسته؟؟
با قلب بزرگی که دارم کسی جرئت نمیکنه اذیتم کنه اونا ضعیف تر از اونی هستن که ...
اما عجیبه
من رو تو اتاق مشترکمون رو تخت مشترکمون
بی فایده نشستم
تو خونه ای که هزینه هاش رو پدر بچه ام تامین میکنه
تمام تنم از حس پوچی و خشم پر شده
مرد رویاهام عاشقم کرد
برای عشقمون لونه درست کرد
بچه اش رو تو دلم کاشت
و بعد
با وعده های شیرینش ناپدید شد؟؟
داروی ضد پیری برام تجویز شده
اما هنوز ۲۲ سالمه
نمیفهمم نه
من اصلا این اتفاقات رو نمیفهمم
پیش اون زن بهت خوش می گذره؟
انقدری احمقم که از الان برای سالگرد ازدواجتون هدیه آماده کنم؛ امیدوارم خوشتون بیاد
صورتم بخاطر بچه پف کرده شاید از قیافه ام دلزده شدی بهم بگو
تهیونگااا
یونا صورتش خیلی صاف و درخشانه نه؟؟
اه من گریه نمیکنم اثرات بارداریه می دونی آدم حساس میشه
YOU ARE READING
my eyes
Fanfiction+ تو در نگاه تار و خسته ام بنظر الهه ای بی همتا آمدی _ هان؟ خورشید به احترام این اتفاق بر زوج ناقص داستان تعظیم نمود...