p2

69 16 11
                                    

نیمه شب زنگ در خونه به صدا دراومد و پدر خسته ی داستان که هشیار می‌خوابید سریع چشم‌ باز کرد؛ تکانی به کمر دردمندش داد متعجب نگاهی به ساعت کرد
× الان آخه؟؟
گره ی شل شده ی موهاش رو محکم کرد به سختی نشست امیدوار بود شخص پشت در بیخیال بشه کودکش خیلی پر تحرک بود و تایم خواب پدرش رو ۲۴ ساعته تو مشتای کوچیکش گرفته بود
دوباره زنگ خورد و ایندفعه با شدت بیشتر
کلافه لحاف رو کنار زد و لگنش رو به آرامی حرکت داد، پنج دقیقه گذشت تا موفق بشه به لبه ی تخت برسه، با احتیاط دمپایی آفتاب گردونش و پوشید و نفس نفس زنان و پنگوئنی خودش رو پشت در رسوند
گوشش رو به در چسبوند
یعنی کی بود!! کسی بهش سر نمیزد
درست بعد از آشنایی با تهیونگ
اون مرد با تمام نزدیکان سوکجین طوری رفتار کرد که
جرعت نزدیکی نداشتن
بهرحال اگر هم قصد دیدار داشتن این ساعت از شب؟
نکنه دزد یا خلافکاری پشت در باشه..‌.
روزهای تعطیل رو مبل راحتی وسط پذیرایی می‌نشست و با تنقلاتی که روی شکمش سوار میکرد به تماشای فیلمای ترسناک می نشست؛
ذهنش پر از سناریوهای منفی شد.
صدای خش خش پارچه از پشت در بیشتر به افکارش بال و پر داد
لرزی از ترس کرد و گفت
× ک..کیی هستی؟
شخص پشت در آه کلافه ای کشید و آروم جواب داد
_ باز کن جین منم
همونجا که ایستاده بود خشک شد، سرخ شد و تپش قلبش به بینهایت رسید دستپاچه دستی به پایین لباسش کشید و سعی کرد بخش بیشتر از پاهاش رو بپوشونه
موهای جلو صورتشو پشت گوش گذاشت
کمی این پا اون پا کرد و بلاخره با دستای سرد و لرزونش در رو باز کرد
جرعت نداشت بالا رو نگاه کنه تنها عطر سوزان مرد وجودش رو نوازش می کرد؛
سایه مرد و دستی که به لولای در تکیه داده بود، فقط میخواست هرچیزی که داره تقدیمش کنه؛ کنار رفت
× ب..بیا تو
مرد بی تفاوت از کنارش رد شد و داخل رفت صدای قدم هاش روی سطح سرامیکی خونه همزمان
هم حس دلگرمی هم نگرانی به جین منتقل می کرد پشت سر مرد وارد آشپزخونه شد و بسته ای گوشت بیرون کشید تا آب بشه حتما حرف مهمی داشت که تا اینجا اومده بود این یعنی یونا رو پیچونده بود؛
از تهیونگ کاملا بعید بود انقدر دردسر بجون بخره.
از پشت اپن با چشم دنبالش گشت‌ روی مبل لم داده بود و مطمعن بود غرق خاطرات شده
فقط به زبون نمیاره
درسته پدر بچه اش زیادی مغرور بود
بهش نزدیک شد و دست روی شونه های عضلانیش گذاشت
× کتتو بده ببرم لباسم تو کمدت هست تازه شستم
مرد آهی کشید فقط کتش رو روی دسته ی مبل انداخت و دوباره روی مبل ولو شد
_ زیاد نمیمونم اومدم حرف بزنیم
جین که داشت سمت اتاق مشترکشون می رفت مکثی کرد و کت مرد رو تو دستهاش فشرد نه الان زمان مناسبی برای گریه نبود باید صبر می کرد مرد تنهاش بزاره....
درسته اینجور مواقع مردها باید همسر باردارشون رو در آغوش میگرفتند و با کلمات آرامش بخش حس امنیت رو بهش القا می کردند اما خب
جینی یه پارتنر متاهل داشت که زنی داشت که تو خونه منتظرش بود؛ پس جین نمی تونست بگه خونه زندگیت رو رها کن و کنار من باش البته که گفته بود و جوابی جز
_ از اول بهت گفتم سقطش کن
دریافت نکرده بود
نمی شد یه اینبار به حرفش گوش کنه آخه جینی کودکش رو دوست داشت

<< شاهکار یک کارآموز>>

my eyesWhere stories live. Discover now