Part1

138 17 6
                                    

(داستان از دیدگاه لوك)
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم
به صفحه ی گوشیم نگاه كردم "زین" . خمیازه كشیدمو جواب دادم :
-بله؟!
-هیچ میدونی ساعت چنده؟!
به ساعت نگاه كردم
-8صبح.فقط زنگ زدی همینو بگی؟!
زین با عصبانیت گفت : دیرت شد....
زیر لب گفتم :
-دیرم؟!....اهااااااان الان میام اونجا
سریع موبایلمو یه گوشه پرت كردمو از تختم بلند شدم. بدون اینكه برم صورتمو بشورم یه چیزی پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون.
خونه ساكت بود پس حدس زدم كه پسرا خواب باشن. رفتم سمته دره خونه كه صدای یكی رو شنیدم :
-هی كجا میری؟!
سره جام وایسادم، خب اشتباه حدس زدم اشتون بیدار بود :
-ههی صبح بخیر. داشتم میرفتم پیشه زین اینا.
اشتون تو اشپزخونه وایساده بود و فقط یه شلوارك پاش بود. ابروشو بالا انداخت و گفت :
-این موقع صبح؟!
سرمو تكون دادم
-باشه برو فقط من بهت 10 بار گفتم بازم میگم، اخر سر بخاطر همكاری های ابلهانت با اینا مارو به دردسر میندازی.
درو باز كردمو گفتم :
-نگران نباش...
ًًًًًًً~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام.
لطفا لایك كنید و نظر بدید
مرسی :)‏

Mysterious DeathWhere stories live. Discover now