Part4

51 10 6
                                    

(داستان از دیدگاه لیام)
بالاخره لوك اومد
همونطور كه از پنجره بیرونو نگاه میكردم گفتم :
-پاشین لوك اومد
هیچ جوابی نشنیدم. برگشتم نگاهشون كردم.
زین جلوی اینه بود، هری رویه مبل روبه رویه شومینه نشسته بود و سرش تو گوشیش بود،نایل و لویی هم كه كلا تو باغ نبودن.
مجبور شدم داد بزنم:
-مگه با شما نیستم
همشون از جا پریدن
نایل -چتههههههه؟!؟؟؟0_0
-لوك دخترارو اورد
همشون اومدن سمته در 
یكدفعه حس كردم كسی داد میزنه از پنجره بیرونو نگاه كردم لوك بود كه میگفت:
-بابا یكی بیاد كمك الان بهوش میانااا...با شماهاااام..الوووو
-هری زین برین بیارینشون
اون دوتا با بی میلی رفتن سمته در و رفتن بیرون
دخترارو از تو ماشین برداشتنو اومدن تو
-ببرینشون اتاق كنفرانس
همه رفتیم سمته اتاق
لوك داشت میرفت تو سالن
-تو كجا؟!
-میرم دمه شومینه
-نمیخواد برو ماشینو یه جا گمو گور كن بعدم برو پیشه دوستات
شروع كرد به ناله كردن
-بابا سردمههه بخاری ماشینم كه تركوندین مغزم دا..
حوصله بغیه حرفاشو نداشتم
-فقط 5 دقیقه
بعدم رفتم تو سالن كنفرانس
هری با دوتا بطری اب بالا سره دخترا وایساده بودو منتظر اجازه واسه بهوش اوردنش بود سرمو به معنیه اغاز تكون دادمو اون دره بطریارو باز كرد و پاشید تو صورته اونا
فكر كنم اب خیلی یخ بود چون وقتی بهوش اومدن چشماشون داشت از كاسه در میومدو نفس نمیكشیدن
بعد از یك ربع حالشون جا اومدو مثله اینكه فهمیدن چی به سرشون اومده
یكیشون كه موهایی به رنگ یخ داشت و فكر كنم بل بود چشماشو ریز كردو پرسید :
-شما كی هستین؟! اینجا كجاست؟!به چه حقی مارو اوردین اینجا؟!
هر سوالی كه میپرسید صداش بلند تر میشد.احساس كردم اگه ادامه بده كر میشم .پس یه داد زدم تا ساكت بشه :
-ههههی.اروم باش.نفست بند نیومد؟!
با اخم بیشتری بهم خیره شد
-اون پلیس الكیه كجاست؟! تا جیغ نزدم بهتره بگین برای چی مارو گرفتین
-بخاطر اینكه شما یه جرمی انجام دادین
بعد این حرف اون دختره با موهایه مشكی و پوست سفید كه فكر كنم ایزی بود شروع كرد داد زدن:
-جرم نقاشیایه ما نصف جرم گروگان گیریه شماهم نیست
هری - ولی جرم شما تنها اون نقاشیایه احمقانه ای كه رو دیوارایه داغونتون میكشید نیست
بل-پس چیه!!!!اصلا ببینم شما مارو از كجا میشناسید كه بخواین خلافایه مارو بدونید؟!
-كاری كه شما كردین مربوط به خانواده هاتونه
هردوشون با تعجب گفتن
-كیكیامون؟!
ایزی  خنده ای از روی حرص كردو گفت :
-خانواده؟؟؟؟اصلا یعنی چی؟؟؟خیلی مسخره بود حرفتون
اینام مثه اون 
-هری
خودش متوجه شد برای چی صداش كردم
رفت سمته ایزی و زول زد تو چشماش
ایزی هم با تعجب بهش خیره شد.بعد گذشت چند ثانیه هری گفت:
-مثل امیلی
بعد زول زد تو چشمایه بل.
بل كلشو كشید كنارو گفت :
-فازش؟!
هری محكم چونه بل و گرفت و با خشونت به سمته خودش برگردوند
-ههوووی وحشی فكممم
هری توجهی نكرد
-هیچی
-چییی؟! امكان نداره
-هری دوباره نگاه كن
-بازم هیچی-____-بنده خدا زیادی تعطیله
بل-بچه ژیگول هیچی بت نمیگم پررو نشوها
هری بهش چشم غره رقت اونم در جوابش گفت :
-كله گوسفندی
هری خواست بزنش ولی جلوشو گرفتم و با نگاه بهش فهموندم الان وقتش نیست.
ایزی-میشه بعد از این همه مسخره بازیو نگاه های احمقانتون بگین چرا مارو گروگان گرفتینو درباره ی خانواده نداشتمون حرف میزنید؟!
نایل-گروگان نیست.یك گفتگویه دوستانس 
بل-معلومه
لویی-خانواده های شما خانواده مارو كشتن. دنبال پیدا كردن دلیل مرگشون و سرنخی برای پیدا كردنشون بودیم تا اینكه خوردیم به اسم شماها،امیلی فاكستون،ایزابل وانگ و بلا بورتون.
هری-فكر كردیم استفاده از شماها برای پیدا كردن دلیل این قتل كار مارو اسون میكتنه ولی این فكر اشتباه بود
زین-چون مغزتونو شستشو دادن كه یادتون نیاد چه اتفاقی افتاده یا كلا خودتونو زدید به خنگی
لیام-فعلا میبریمتون تو جایی كه باید توش باشین از فردام كارو شروع میكنیم....

Mysterious DeathWhere stories live. Discover now