02

97 19 4
                                    

پسر کلاه لبه‌دارش رو برعکس سر کرده بود و موهای بلند مواج و مرطوبش، که احتمالاً تا روی شونش می‌رسیدن، به گردنش چسبیده بودن. یه ژاکت زیپ دار، به رنگ سبز تیره به تن داشت. به لطف بزرگ بودن سایزش، سرشونه‌هاش پایین افتاده بودن و تنها نوک انگشت‌هاش از زیر آستین‌های بلندش معلوم بود. می‌تونستم ببینم که سر زانوهای جینش کثیف و پارن. احتمال می‌دادم زمین خورده باشه.

«اینجا چه غلطی می‌کنی؟!» 

لحنش تند و نگاهش تهدیدآمیز بود. طوری که انتظار داشتم هر لحظه با گرفتن زیر بغلم، به سمع خروجی بکشدم و بدن سبکم رو به بیرون پرت کنه. لب‌های خشک شدم رو باز و بسته می‌کنم و آب دهنم رو از گلوی دردناکم، پایین می‌فرستم.

«من..م..من امم گم شدم.» 

اخماش رو بیش از قبل توی هم می‌کشه و من با نگرانی و تند تند، توضیح بیشتری ضمیمه حرفم می‌کنم. 

«من تازه اومدم سوکچو. تو جنگل گم شدم و از تپه پایین افتادم...ببخشید که بی اجازه داخل شدم.» 

عین یه بچه گناهکار چشم‌هام رو پایین می‌ندازم. تصور کش پیدا کردن عصبانیتش، باعث میشه دهنم مزه تلخی بگیره. برخلاف انتظارم، سنگینی نگاهش فقط چند ثانیه طول می‌کشه. بعدش بی‌توجه و بدون رخ دادن درگیری فیزیکی، به سمت تخت میره و کیفی که به شونه داره رو روی تشک پرت می‌کنه.

«آسیب دیدی؟»

لحنش به نسبت نرم‌تر از قبله و رگه‌هایی از کنجکاوی داره. انگار گاردش رو پایین آورده. اما همچنان با نگاه مخاطب قرارم نداده. این سوال ناگهانی غافلگیرم می‌کنه.

«پام یه کوچولو پیچ خورده و پشتم می‌سوزه.»

معمولا توی بحث با غریبه‌ها، محافظه کارم و سعی می‌کنم همچین مکالماتی رو با جملات کوتاهی مثل 'مشکلی نیست' خاتمه بدم. دلیل اینکه به جای رفتن به شهر، جنگلی که کاملاً باهاش ناآشنا بودم رو انتخاب کردم، پیش بینی مکالمات و برخوردهای احتمالی و پیشگیری از رخ دادنشون بود. حالا این رفتار خودم رو هم متعجب می‌کنه. حتی می‌تونم چاشنی لوسی که انگار از عمد تنگش زدم رو احساس کنم. از خودم حرصم می‌گیره.

«می‌تونی از جا بلند شی؟» 

می‌پرسه اما مهلت جواب نمیده. به سمتم میاد و با گرفتن زیر بازوم کمکم می‌کنه روی پا وایسم و بهش تکیه کنم. مجبورم می‌کنه روی تخت بشینم و با گفتن 'یه جعبه کمک‌های اولیه اون بالاست' تنهام میزاره و روی پله‌ها ناپدید میشه.

کمی جابجا میشم. موقعیت معذب کننده ایه اما خوشحالم که مجبور نیستم به تنهایی با مشکلم دست و پنجه نرم کنم. در واقع دست و پا چلفتی تر از این حرفام که بتونم از پسش بر بیام.

بعد از گذشت یه دقیقه، با جعبه سفید رنگ کوچیکی به سمتم میاد. در حالی که جلوم زانو می‌زنه، مچ پام رو به نرمی بین دستاش می‌گیره و با بالا زدن پاچه شلوارم، میزان آسیب دیدگیش رو چک می‌کنه.

-' Lighthouse '-Where stories live. Discover now