04

63 12 1
                                    

«می خوام برم خونه.» حالا کنترلی روی گریه‌م ندارم‌. هق هق های ریز از بین لب‌هام بیرون میپرن و میدونم این از عوارض دردیه که روی سینه‌م سنگینی میکنه. از جام بلند میشم و با قدم های لرزون و دید تار، در حالی که به قصدم آگاه نیستم، به سمت پله ها میرم. اما قبل از اینکه پا روی لبه بذارم، دستش بازوم رو به چنگ میکشه.

سعی می کنم پسش بزنم. گریه‌م شدیدتر میشه و با ناخن‌هام ساق دستش رو خراش میدم. اما اون بی توجه محکم نگهم میداره.

زمانی که توی آغوشش فرو میرم و یکی از دست‌هاش به دور شونه‌هام حلقه میشه و با دست دیگه سرم رو به سینه‌ش فشار میده، دیگه تقلایی نمیکنم.

گاهی اوقات وسط گریه نفسم بند میاد و سعی می‌کنم هوای اطراف رو با تنفسی عمیق، درون ریه‌هام فرو ببرم. اما هق بعدی با خارج شدن از گلوم، مانع میشه و به تقلا میندازتم. جهت خفه کردنشون به قدری محکم لب هام رو گاز می‌گیرم که طعم خون توی دهنم می‌پیچه.

«شش ششش متاسفم هانی من گند زدم..من فقط..متاسفم جدا متاسفم.»

چند تا بوسه پی در پی و سبک روی موهام می‌شینه و حلقه دستاش تنگ‌تر میشه.

مینهو واسم شبیه به کتاب‌های فانتزی مورد علاقمه. از اونایی که اولشون یه نقشه یا شجره نامه دارن و سربرگ هر فصل، به یه طراحی کوچیک یا اعداد باستانی مزینه. زیبا و اون قدر جذاب که می تونم بارها و بارها بخونمش. اون قدر بی نقص و کامل که هر بار نکته جدیدی که به وجدم میاره، راجع بهش کشف میکنم.

در مقابل من شبیه به همون دفتر کاهی خالی و لخت می‌مونم که هر از گاهی، چند تا خط کج و معوج شبیه به تلاش‌های بی ثمرم برای طراحی، وسطش کشیده میشه‌.

زشت و بی مفهوم. بی این که خلاء رو پر کنه و جلوه‌ای بهش ببخشه. از این که درون پوچ و پوسته به گند کشیده‌م اینطوری به نمایش گذاشته بشن، متنفرم.

«هی هی من رو نگاه کن.»

صورتم رو بین دستاش می‌گیره و از خودش فاصله میده. تمام مدت صورتم رو نزدیک سینه‌ش نگه داشتم تا عطر بدنش، که بویی مشابه شکلات‌های کاراملی داره رو نفس بکشم. به خاطر همین ردی از خیسی روی لباسش به جا مونده.

«گریه نکن باشه؟ متاسفم. اگه بخوای می تونی به خاطرش من رو بزنی اما لطفا گریه نکن.»

اشکام رو پس میزنه و زمانی که خم میشه تا یه بوسه عمیق روی پیشونیم به جا بذاره، قلبم یه تپش رو جا میندازه. وقتی مطمئن میشه تنفس سریعم به حالت نرمال برگشته، بازم بغلم میکنه و تا زمانی که مطمئن نشده کامل آروم گرفتم، ازم جدا نمیشه.

همزمان با جدا شدن، طی یه حرکت پیش بینی نشده دستش رو روی چشم های ملتهبم میذاره، دیدم رو مسدود میکنه و مجبورم می‌کنه حین نشستن، پشتم رو به سینه‌ش تکیه بدم. مدتی زمان کوتاهی بی هیچ حرف و حرکت اضافه‌ای می‌گذره. حس می‌کنم توی اون سکوت، شناورم و ذهنم به آب انباری عمیق میمونه که افکار مسمومم از انتهاش به بالا کشیده شده و تخلیه میشن.

-' Lighthouse '-Where stories live. Discover now