«میتونم بیام داخل؟»
وقتی حس می کنم موقعیت، به لطف نگاه بی پرواش و سکوت سنگین بینمون داره معذب کننده میشه، با دودلی و صدای گرفتهای می پرسم و نامحسوس چروک های لباسم رو صاف میکنم.
چیزی نمیگه اما با کنار رفتن، به داخل راهنماییم می کنه و بی توجه به سمت دیگهی اتاق میره. بعدا متوجه میشم زیاد مایل به این که شروع کننده بحث باشه نیست و تا زمانی که سوالی ازش پرسیده نشده و مجبور به پاسخ نباشه، ساکت میمونه.
وقتی بالاخره مجبور میشه باهام رو به رو بشه و دلیل برگشتم رو بپرسه، موفق می شم کلمات تشکر و هدیه رو کنار هم بچینم و در حالی که تمام بدنم از خجالت همچین کاری گر گرفته، با یه جمله بی سر و ته منظورم رو برسونم.
مدتی بعد هر دو، چهارزانو رو به روی هم، روی تخت نشستیم و من با لب های نیمه باز به لپ های پر اون و چشم هایی که با هر گازی که از موچی های نرم میزنه از لذت به هم فشرده میشن، خیره شدم. به این فکر می کنم که شاید همچین چیزی، جدا ایده بدی نبوده.
«این جا زندگی میکنی؟» صرفا به امید باز کردن سر صحبت و بعد از کلی کلنجار رفتن و به دار کشیدن کلماتی که تا داخل گلوم بالا اومدن، میپرسم و منتظر می شم محتویات دهنش رو فرو ببره.
بازم قبل جواب دادن، مکث می کنه و دستش که یه تیکه موچی گاز زده شده رو نگه داشته، توی هوا خشک میشه «نه ولی معمولا کل روز رو این جام...طبقه بالا نقاشی میکشم.»
قبل از این که از کردهم پشیمون بشم، به زبون میاد و باعث میشه با فهمیدن این که میتونه نقاشی بکشه، هیجان زده بشم.
خلق کردن رو دوست دارم اما هیچ وقت کارم توی تصویر سازی خوب نبوده و تصوراتم معمولا در قالب کلمات رک و خشک و در حد چندین صفحه نوشته بی هدف، بیان میشن.
زمانی که مینهو از خشکی موچیها به سرفه میفته سر لیوانی فلاسک رو با آبمیوه پر میکنم و به سمتش میگیرم. «این چیه؟» سعی میکنه خم شه تا به محتویاتش نگاه بندازه. «آبمیوه...انبه.» لیوان رو بالا میبرم تا از دستم بگیره اما اون بینیش رو چین میده و در حالی که سرش رو به دو طرف تکون می ده عقب میکشه.
«دوست ندارم.»
لیوان رو به آرومی سر میکشم و در حالی که زیر چشمی، مینهو رو که به یه جای نامعلوم خیره شده میپام، مزهش میکنم. «چه طعمی رو ترجیح میدی؟» متوجه میشم این بحث داره شکل مکالمههای روزمرهای که دوستها با هم دارن رو به خودش میگیره و این باعث میشه چیزی داخل شکمم پیج بخوره.
مینهو سر بلند میکنه و به شکلی که حتی طی این مدت کوتاه میتونم بگم مورد علاقمه تند تند پلک میزنه. «پرتقالی.» لب هاش رو به هم فشار میده و یه لبخند کوچولو میزنه. باعث می شه برای چند ثانیه تمام کلمات از ذهنم پر بکشن. «ا..امم دفعه بعد پرتقالی میارم.»
YOU ARE READING
-' Lighthouse '-
Fanfictionوالدین جیسونگ معتقدن فرستادنش به سوکچو، باعث میشه حالش بهتر بشه. اما چه اتفاقی میفته وقتی جیسونگ، با پسر مرموزی که توی یه فانوس دریایی زندگی میکنه، آشنا میشه؟ کاپل: مینسونگ ژانر: انگست، رومنس، روانشناختی وضعیت: پایان یافته