از وقتي بچه بودم همين بودم.
هميشه همه چيز رو سريع ياد مي گرفتم.
و شايد باورتون نشه ...من تمام خاطراتم رو يادمه...
بوسه هاي پدرم روي پوستم رو حس مي كنم...
يادمه وقتي يك سالم بود خواهرم پازلش رو آورد و بعد از ١٥ دقيقه نصفه كم ترش رو چيد.
بعد ديگه نتونست...كلافه شده بود...واسه همين رفت بيرون...من به تيكه هاي پازل نگاهي انداختم و دستام ناخودآگاه شروع به حركت كرد.
تيكه هاي پازل رو سر جاشون مي زاشتم و در عرض يكي دو دقيقه كل پال درست شده بود.
سرم رو كه بالا بردم با چهره هاي متعجب مادر و پدرم و همچنين لوسي(خواهرم)رو برو شدم.
همه ميگن كه اين يه استعداد خدايي ه ...
(اميدوارم از اين داستان استقبال شه.با پنج تا راي شروع مي كنم:))
YOU ARE READING
Genius
Fanfictionاشلي گرين يه فرد باهوشي ....فراتر از باهوش ! اون مغزش خيلي خوب كار مي كنه همين هم براش مشكل سازه... و چي ميشه اگه تو اين هرج و مرج عاشق شه...