با قدم هاي محكم خواستم به در خروج برم كه يه نفر رو به روم واستاد.
بهش نگاه كردم.
اون يه زن بود.
نفسي كه نمي دونستم نگه داشتم رو بيرون دادم.
نمي دونستم اگه مي فهميدم بازم اون مردست چيكار مي كردم.
با چشم هاي خيس و قرمزم به زن نگاه كردم.
اون با ديدن قيافه ي داغون من صورتم رو با دستاش قاب گرفت و موشكافانه به من خيره شد.
YOU ARE READING
Genius
Fanfictionاشلي گرين يه فرد باهوشي ....فراتر از باهوش ! اون مغزش خيلي خوب كار مي كنه همين هم براش مشكل سازه... و چي ميشه اگه تو اين هرج و مرج عاشق شه...