پارت ١

205 20 1
                                    

"نه...اين جوري زندگيم تباه ميشه."
سرم رو به نشانه ي منفي تكون دادم.
خانم استون (متوجه ميشيد كيه):"ولي تو هوش زيادي داري و اين بهمون خيلي كمك مي كنه..."
زدم رو ميز و گفتم :"نمي خوام"
مامانم دستشو رو شونم گزاشت و شروع به مالش دادنش كرد.
با عصبانيت به مامانم نگاه كردم.
اون...اون هيچوقت به من اهميت نمي ده.
با يه حركت دستشو پس زدم.
از در زدم بيرون.
با هر قدمي كه بر مي داشتم صداي بلندي ،بلند مي شد.
عادتم بود.
هر وقت عصبي مي شدم پامو محكم به زمين مي كبوندم.
از پله ها پايين اومدم.
ماشين رو روشن كردم و سوارش شدم.
نمي دونستم بايد كجا برم.
و يدفه صداي خوردن دو تا چيز به هم رو شنيدم...
مثل صداي تصادف...
متوجه شدم كه موبايلمه(خخخخخخ فكر كرديد تصادف كرد؟!)
دستم رو تو كيفم كردم و موبايلم رو در آوردم.
اسم لوسي رو صفحش اومد و همين طور شكل ميمون!(lucy🐒🐒......اين جوري!)(لوسي همون لوسي هيله كه اون بالا عكسش هس)
انگشت شستم دكمه ي سبز رو فشار داد و بلافاصله موبايل رو به گوشم نزديك كردم.
"الو؟"
"دختر تو معلوم هست كجايي ؟؟قرار بود بياي خونه ي ما"
اين هارو با جيغ گفت.
" الان ميام. "
"سريع"
بدون اينكه جوابش رو بدم قطع كردم.
به سمت خونه ي لوسي حركت كردم.
روبروي ساختمون بزرگي ايستادم.
از در پياده شدم و به سمت در رفتم.
زنگ در رو زدم و ديدم يه پسر با موهاي مشكي و چشم هاي عسلي در رو باز كرد.
با كلافگي پوفي كشيدم و پرسيدم:لوسي اينجاست؟
سرش رو تكون داد و از جلوي در كنار رفت.
سريع رفتم تو و داد زدم:لوسيييييي.
لوسي رو ديدم كه اخماش تو هم رفته و داره با عصبانيت به من نگاه مي كنه.
با ديدن قيافش خندم گرفت و رفتم سمتش.
"توروخدا با من قهر نباش موش خرما"
"من موش خرما نيستم "
و بعد به افق خيره شد.
زدم تو گوشش!
اول يزره شكه شد ولي بعد خواست بياد دنبالم تا تلافي كنه ولي من عين ماست ايستاده بودم و بش گفتم:"لوسي خودت مي دوني كه من از اين لوس بازي ها و قلقلك دادن و اينا بدم مياد پس عين بچه آدم بگير بتمرگ!"
و به مبل اشاره كردم.
اخماش رو وا كرد و گفت:"راستي چرا دير كردي؟"
پوفي كشيدم و گفتم:"خانوم استون زنگ زد و..."
حرفم رو قطع كرد:خانم استون خر كيه؟"
لبخندي زدم و گفت:خر تو!خوب افسر پليسه نابغه!"
سرش رو باذوق بالا پايين برد و منتظر من شد تا ادامه بدم:"خوب اون زنگ زد و..."
فلش بك/دو ساعت قبل:
صورت دختره رو تموم كردم و شروع به كشيدن جزييات كردم.
يدفه صداي مامانم رو شنيدم كه داد زد و بهمگفت كه يه جايي بايد بريم.
من سريع وسايل نقاشي رو جمع كردم و هلشون دادم زير تختم.
بلند شدم و در كمد رو باز كردم.
به لباسام نگاهي انداختم.
يه شلوار جين و يه بلوز پوشيدم كه روش عكس چند تا گل داشت .
سريع آماده شدم و با مامانم يا بهتره بگم ويكي رفتم بيرون.
بعد از ١٥ دقيقه جلوي يه ساختمون واستاديم.
"اداره ي پليس"
با ترس به ويكي نگاه كردم و با هم وارد شديم .
بعد هم ويكي از يه نفر اتاق خانم استون رو پرسيد كه كجاست و اونم بش گفت كه بايد كجا بره.
ما رفتيم به اتاق و آروم واردش شديم.يه خانوم برنز بود كه موهاي خرماييش رو دم اسبي بسته بود و با لبخند به من خيره شد.
در جوابش بش لبخند زدم.
خ.ا(خانم استون):خب بفرماييد بشينيد"
و به صندلي هاي رو بروش اشاره كرد.
ادامه داد:"فك نكنم مادرتون بهتون چيزي نگفته باشه ولي من ميگم من كاترين استونم.افسر پليسم و براي شما خانوم گرين يه پيشنهاد دارم"
با كنجكاوي بش نگاه كردم.
"خب ما خيلي خوش حال ميشيم اگه شما به تيم ما بپيونديد.به نظر من كاراگاه..."
حرفش رو قطع كردم و گفتم:"نه من خودم در گير اين كارا نمي كنم."
"ولي گوش بديد.."
"نه من..."
ويكي اومد نزديك تر و خيلي آروم گفت:"اونا پول خوبي به تو مي دن!"
با تعجب بش نگاه كردم.
فك مي كنه...اوه...
"نه...اين جوري زندگيم تباه ميشه."
سرم رو به نشانه ي منفي تكون دادم.
خانم استون:"ولي تو هوش زيادي داري و اين بهمون خيلي كمك مي كنه..."
زدم رو ميز و گفتم :"نمي خوام"
ويكي دستشو رو شونم گزاشت و شروع به مالش دادنش كرد.
با عصبانيت به ويكي نگاه كردم.
اون...اون هيچوقت به من اهميت نمي ده.
با يه حركت دستشو پس زدم.
از در زدم بيرون.
با هر قدمي كه بر مي داشتم صداي بلندي ،بلند مي شد.
پايان فلش بك
--------------------------------------------
اميدوارم خوشتون بياد و من تا جايي كه بتونم زياد مي نويسم.
لطفا راي و كامنت يادتون نره.:)
به نظرتون چرا اشلي از ويكي يا همون مامانش بدش مياد؟
زين (همون پسره كه درو واسه اشلي باز كرد)كي بود؟

GeniusWhere stories live. Discover now