Part 3:)

30 10 4
                                    

.
.
.
.
به دیوار سرد سلول تکیه دادم به کوکی که مثل جنین توی طبقه پایین تخت ، تو خودش جمع شده بود نگاه کردم و لبخندی به کیوتی فرشته مقابلم زدم نگاهم رو به دیوار خاکستری روبه روم دوختم و توی خاطرات تاریک و دردناک گذشته غرق شدم تنها چیزی که هنوز اذیتم میکرد ؛ جون کسایی بود که بخاطر ی مشت مواد گرفتم

زمانی که مادرم با اینکه نه سالم بیشتر نبود مجبورم می کرد شیشه ، کوکایین ، هرویین ، ال اس دی و....
تو پارک بین آدمای معتاد مفنگی پخش کنم آدمای که نه بویی از خانواده برده بودن نه احساسات نه حتی انسانیت
بدترین کابوس وقتایی بود که دستای متجاوز گرشون به بدنم می خورد و تا چند ساعت سر درد و معده درد پی در پی ی کار میکرد حالم از خودم بهم بخوره
کتک های یورا هیچوقت فراموش نمیکنم کی با بچه خودش همچین کاری میکرد که اون زنیکه پست این کار میکرد
گاهی اوقات فکر میکرد شاید من اصلا بچه اون جنده نبودم
ولی خو از ی جنده توقع بیشتر نمیشه داشت
پس از مردن مادرم توسط مامور های آمریکا هیچ زیر پناهی نداشتم حتی چیزی نداشتم که شکمم سیر کنه یعنی زمانی که دوزاده سالم شد وارد اکیپ باند مواد مخدر شدم که پر از بچه‌ های کوچیک بود همچی اوکی بود

تا اون روز شوم...

با ناله های دردمند کوک سریع از جام بلند شدم و از افکار پر و پیچ و خم مغزم بیرون اومدم سمتش رفتم و کنار تخت نشستم عرق روی صورتش به وضوح مشخص بود سرش رو روی پاهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش گونه‌ای نرم جونگکوک که الان بخاطر عرق خیس شده بود. به ناله ها و هذیون های و هق هق هایی که زیر لب می‌گفت  گوش سپردم 

-ته ته

با صدای لطیفش اسمم صدا زد بدون اینکه منتظرش بذارم سریع جواب دادم

-جان..جان ته ته

گریش شدت گرفت

- من میترسم

دستم زیر لباسش بردم با گرمی زیاد که به دستم خورد چشمام  درشت شد سرش رو بالا آوردم و به قفسه سینم چسبوندم ایندفع این هذیون هاش بخاطر ترس و عذاب وجدان نبود بخاطر این بود که بیش از حد تب داشت
-جونگکوکا صدام می‌شنوی ؟ حالت خوبه ؟

- نه ...نه خوب نیستم... دارم میمیرم

سرفه های خشکی که میکرد باعث میشد استرس و ترس تمام وجودمو پر کنه میدونستم اگر به مامورا اطلاع بدم با کلی کتک می برنش بهداری

-هیچی نیست خب ...من پیش..

با لرزش ناگهانی و شدید کوک ترسیده هینی کشیدم صدای قلبم خیلی راحت به گوش می‌رسید کلی کف از دهنش بیرون زد نتونستم  ساکت بشینم شروع کردم به داد زدن

-زندان بان...زندان بان

-جونگکوکا مقاومت کن

اشکام یکی پس از دیگری پایین می‌ریخت

-کوکی..من اینجام خرگوش کوچولوم نترس

سرش و بیشتر به سینم فشردم به لباسم چنگ میزد دیگه چشای سیاهی که دنیام بود دیده نمیشد تنها چیزی که دیده میشد رنگ سفید درون چشاش بود....

Boy AWhere stories live. Discover now