Part 4:)

26 7 1
                                    

.
.
.
.
«سکوت عجیبی است‌. انگار فقط صدای سکوتِ باریدن برف در هوا هست و بس. هوا پر از خاموشی است. وقتی خوب گوش بدهی نجوای سکوت را می‌شنوی؛ مثل صدای خواب ریشه‌های زمستان است در دل زمین.»‏- روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.برای آسمانی که قرمز شده، سکوتی که شهر را در بر گرفته و برفی که می‌بارد. سکوت شهر پر از صدای فریاد پی در پی ادم های خسته است و همچنان پر از ادم های کَر کور و حتی لال در برابر مشکلات.»
.
.
.
.

دستای یخ زدم رو از  صورتم فاصله دادم می لرزیدم خیلی میلرزیدم  _ترس از دست دادن_ جمله ای که ..جمله ای که ..چرا مغزم یاری نمی‌کرد ؟
شاید چون جمله _ترس از دست دادن _معنی نداره نه اینکه نداشته باشه یعنی نمیشه توصیفش کرد نه اینکه تجربه نکرده باشم ، نه تجربه کردم خیلی بدم تجربه کردم

با باز شدن ناگهانی در سلول از روی زمین یخ زده سلول بلند شدم با آستین لباسم مثل بچه ای که منتظر بود مامان و باباش از کار برگردن و این تنهایی بشکنه اشک های روی گونم رو پاک کردم اصلا چند ساعت بود که داشتم گریه میکردم به پنجره کوچیک و میله ای سلول نگاه کردم وقتی که جونگکوک رو با زور بردن نصف شب بود الان خورشید بیرون زده بود شاید شیش ساعت ؟
دوباره سرم برگردوندم به سمت در آهنی به امید اینکه جونگکوک ببینم ولی با دیدن زندان بان کل امیدم فرو کش شد با گذاشتن ظرف صبحونه خواست بره که با سوالم از حرکت ایستاد

-جنگکوک ..حالش خوبه ؟

کمی بهم نگاه کرد و نیشخندی زد جواب داد

-شنیدم وضعش خیلی خرابه

ته دلم خالی شد همین برای سقوط من کافی بود لرزش بدنم به شدت بالا رفت

-چش شده ؟ تو رو به مسیح قسمت میدم فقط بگو چش شده

لرزش صدام به وضوح مشخص بود جلو چشمای ترسیده  من زندان بان خنده ای سر داد

-هی بچه حالا سکته نکنی شوخی کردم حالش خوبه فقط ی سرماخوردگی ساده بود و بخاطر تب زیاد تشنج کرده وخب هنوز به هوش نیومد دکتر گفت شاید نیم ساعت دیگه به هوش بیاد

به ساعت مچیش‌ نگاه کرد

-ی ساعت دیگه باید زندانیا رو ببریم هواخوری شاید تا اونموقع اونم بتونه بیاد

با شنیدن حرفاش استرس تو بدنم کاهش یافت و سرم نبض های آروم و آهسته تری میزد زندان بان از سلول خارج شد و در رو قبل اینکه ببند و قفل کنه گفت

-نیم ساعت دیگه میام تا سینی ببرم

باشه ای زیر لب گفتم بیرون رفت به غذای تو سینی نگاه کردم اشتها نداشتم نمی تونستم بدون جونگکوک لب به چیزی بزنم
وقتی جونگکوک نیست احساس میکنم ی تیکه از وجودم نیست
روی تخت نشستم

-خدایا شکرت

دوباره به در سلول خیره شدم دوست داشتم دوباره جونگکوک با همون لبخند خرگوشیش ببینم پس منتظر موندم ....

___________________________________

های
امیدوارم حالتون خوب باشه
حقیقتا ی تصمیمی گرفتم قراره این فیک تا وقتی که فیک "Gazelle" تمومه بشه آپش متوقف بشه می خوام بیشتر رو قلمم کار کنم‌
مراقب خودتون باشید فعلا :)🤍

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Boy AWhere stories live. Discover now