howl of the wolf , howl of the wind

66 6 0
                                    

از مدتها قبل آرزو داشت که ای‌کاش یک روز زندگی‌ای ساده در میان درختان جنگل و بوته‌زار با آن هوای دلنشین میداشت . و اینک ، به نظر می‌آمد به سبب بیماری و توصیه‌ی پزشکش ، او در شرف حقیقی ساختن این آرزوی کوچک در دنیای بزرگ ذهنش بود .

راننده‌ که مرد سن و سال دار و باتجربه‌ به نظرمی‌رسید ، در حالی که با یک دست فرمان را گرفته بود ، از آیینه به او نگاهی انداخت و گفت :

_ به نظر هوای خوبی است
_ بلی

_ جای مناسبی است برای اقامت

به نشانه‌ی تایید سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت .

ترجیح میداد سکوت کرده و روی منظره‌ی دل انگیز و نابی که پیش‌ِ رویَش قرار داشت متمرکز شود .

کمی بعد ماشین متوقف شد و راننده‌ در تخلیه سه چمدان و کیف‌ِ دستی‌اش به کمک او شتافت و آن‌ها را از صندوقِ عقب خارج کرد .

_ این هم از این . سفر خوبی داشته باشید .

تشکری کرد و منتظر ماند تا مرد همراه با ماشینش آنجا را ترک کند .

نگاهی به آسمان انداخت . هوا چنان ابری بود که گویی برای یک هفته‌ی تمام بارش شدیدی در راه است .

کیف دستی‌اش را از روی زمینِ مرطوب برداشت و چمدان‌هایش را به دنبال خود تا کلبه‌ای که تنها چند قدم با او فاصله‌ داشت ، کشید .

کلبه سرد و مرطوب بود . بخاری‌ای هیزمی گوشه‌ی آن قرار داشت که هیزم‌های آماده در کنارش آماده‌ی استفاده بودند .

تختی تک نفره در طبقه‌ی بالا که به وسیله‌ی نردبامی کوچک به طبقه‌ی پایین متصل میشد ، قرار داشتد.

پس از مرتب‌سازی هریک از وسایلش در جایگاه‌ مناسبشان ، روی مبل کهنه‌ای که شالی‌ برو رویش کشیده شد بود نشست . کتابی از کتابخانه‌ی کوچک مستطیلی شکلش که به ابعاد یک متر و نیم در یک متر بود و شامل ۴ طبقه میشد ، برداشت . جین ایر .

ادبیات کلاسیک برای او بسیار محبوب بود و قسم میخورد هیچگاه از خواندشان سیر نمیشود . البته
برخلافِ همسن و سالانش که همگی جوان بودند و در حوصله‌ی هیچ‌ یک خواندن نثرِ پرحاشیه ، طولانی و پر جزئیات کلاسیک نبود .

پاسی از شب گذشته بود و او غرقه در داستان بود . بارندگی شدت گرفته و طوفانی در راه بود . صدای‌ هوهوی آن را میشنید . و همین نکته بر آرامشی که تازه بدست آورده بود ، می افزایید .

اما باد ، تنها چیزی نبود که بیرون کلبه زوزه میکشید .
صدای شغالان از تپه‌های دور دست چنان در فضا طنین میشد که گویی همین حالا و در همین مکان کنار او بودند .

آن شب نیز سپری شد .

صبح که از خواب بیدار شد ، پرده‌ی توری و گیپورش را به کناری زد و آسمان را نگاه کرد . صاف و به رنگ آبیِ زیبا با چاشنی رنگین کمانی که به شکل هلالی نازک به دشت نشسته بود .

انگار نه انگار که دشت ، شبی بسیار سخت را پشت سر گذاشته بود .

گویی باد و باران گرچند شدید بود ، در نهایت دشت را سرزنده تر کرد و اینک روز نویی ساخته‌شده بود .

درست همانند زندگی او ، که بالاخره توفانِ سختِ پرتلاطمش را در شب تاریکی‌و دردها رها کرده و زندگی‌ای نو را شروع میکرد .

برگرفته از کانال " بنویس "
داستانک
نوشته‌ی : ر.آ

Brown & YellowWhere stories live. Discover now