خودش را به دخترک مالید و خرخری کرد . دخترک دستی به رویش کشید و سرش را نوازش کرد . ای کاش او نیز دستهایش توانایی این را داشت تا او را نوازش کند .
دخترک کنار قاب عکس دور مشکی زانو زد و نشست . آهی از حسرت کشید و قطرهای اشک از چشمش سرریز شد . ای کاش میتوانست اشکهای پر آه او را پاک کند . اما حیف که دستهایش کوچیک تر از آن بود که بتواند این کار را به ثمر رساند .
خودش را دوباره به او مالید .دخترک این بار او را در آغوش کشید و زیرشکمش را نوازش کرد و سرش را در بدن خزخزیاش فرو برد . یک آغوش عمیق و محکم . دستهای کوچک و ضعیفش را دور گردنش حلقه کرد و به عکس خیره شد .
تصویر خودش بود . اویی که یک سال قبل از دنیا رفته بود . بهترین و شفیق ترین دوست دخترک .
دخترک همچنان بخاطر او گریه و عزاداری میکرد . هنوز داغ از دست دادنش را فراموش نکرده بود .
ای کاش میتوانست با همان پنجههای کوچکش به او بگوید که زنده است .
اما مهم نبود . چه در هیبت انسان باشد و چه بچه گربه . او میتوانست باری دیگر به آغوش امن دوست کوچکش برود . با همان پنجههای صورتی و کوچک ...
برگرفته از : کانالِ " بنویس "
نوشتهی : ر.آ
YOU ARE READING
Brown & Yellow
Short Story~ ♦ در ابتدا فقط من بودم و در پایان مایی وجود داشت ... ♦ ~