اول از همه با یک نفس تنگی ساده شروع شد . اما پس از گذشت نزدیک به ده دقیقه فهمید که این فقط یک " نفس تنگی ساده " نیست . بعد سرش کمکم سنگین شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد . به ساعت دیواری نگاهی انداخت : اوع ، اوع ! ساعت هم متوقف شده بود .
شاید از هوش بالایی برخوردار نبود ، اما میتوانست احساس کند چه اتفاقی در حال وقوع است . پس بی توجه به فرزندان و نوههایش که با تعجب به حرکات و واکنشهای تند تند و سریعِ او خیره بودند ، از جایش بلند شد و ایستاد :_ من کاری دارم
_ پدر جان کجا میروید ؟
دستش را به نشانهی سکوت بالا آورد و فورا به سمت انباری خانه به راه افتاد . خداراشکر ! در اصلی طبق معمول بسته نبود .
وارد زیرزمین شد و به سمت گاوصندوق بزرگش رفت . نفسهایش تند تر شده بود و دستهایش بزور شاه کلید را در دست میگرفت .
با دستان لرزان کلید را به سمت گاوصندوق برد و با دیدن شمشهایی که در عین برق زدن ، سرِ جایشان بود نفسی از سر آسودگی کشید و همان موقع ...
چشمانش را باز کرد . اول از همه مهی بیانتها را پیش رویش مشاهده کرد .
_ من ... من کجا هستم
چند قدم رو به جلو برداشت . به شکل شگفتانگیزی قدمهایش سبک و سریع بود . دیگر بی نیاز به عصا میتوانست راحت و با کمری صاف راه برود . لبخند محو و قدرتمندی زد و تا خواست طبق عادت دستی به سبیلهای پرحجمش بکشد ناگهان سرجایش متوقف شد .
_ بچههایم ... بچههایم کجاست ... پناه بر خدا !
صورتش صاف و بی چین و چروک شده بود .
به سرش دست کشید . سرِ سابقا تاسش ، اینک مانند جوانی ۲۰-۳۰ ساله پر مو بود .شاید در شرایطی دیگر باید به شادی و پایکوبی میپرداخت ؛ اما اوضاع اینبار متفاوت بود . او میدانست چنین چیزی یا در دنیای خواب اتفاق میفتد و یا ...
و یا در دنیای بعدی .آری جهان پس از مرگ !
میخواست بگوید : یا خدا ، که ناگهان پیکری روبرویش ظاهر شد .
یک مرد قدبلند ، کتوشلواری با عینک تک چشم و یک ساعت جیبی که در دستش بود و با همان عینک در حالی بررسی آن بود و همزمان به سمت او نزدیک میشد .
_ ببخشید ... ببخشید آقا !
_ پایین ، دست چپ !
مرد بدون آنکه سرش را بالا بیاورد جواب او را داد .
رالفِ پیر - که اینک باید او را رالفِ جوان صدا زد - با سرفهای مصلحتی صدایش را کمی بم تر کرد و اینبار بلند تر گفت :_ ببخشید آقا ... اینجا کجاست ؟
مرد بالاخره آن ساعت را به سرجایش برگرداند . اگر باز هم بی توجهی میکرد ، رالف به یقین میرسید که این مرد کار مهم تری از زل زدن به آن ساعت ندارد .
YOU ARE READING
Brown & Yellow
Short Story~ ♦ در ابتدا فقط من بودم و در پایان مایی وجود داشت ... ♦ ~