Part1

134 27 0
                                    

Kaihun
Black spell 
Part1

  مقدمه

عشق چیز عجیبیه ، برای بعضی ها یک نفرین پیچیده است و برای بعضی ها امیدی برای ادامه دادن ،
بعضی ها میپرستنش و بعضی ها ازش بیزارن . دسته نادر دیگه ای وجود دارن که عشق تنها راه شناخت آشنای غریبشونه ...
شاید برای اون دو نفر عشق مرداب وجودشون بود ... شاید ، شاید اگه هیچ وقت دوباره چشم هاشون
قفل همدیگه نمیشد توی این مرداب غرق نمیشدند و یا شاید اگه بتونن شاخه پیر و پوسیده عشقشون
رو بگیرن راهی برای نجات پیدا کنن .. هیچ چیزی بعید نبود فقط خودکار سرنوشت منتظر قدم های اون
دو نفر بود تا صفحه جدید سفیدی از کتاب زندگیشون رو با کلمات رنگی بکنه .




چشم هایی که تا اون موقع توی سیاهی مطلق فرورفته بودن رو آروم با فاصله دادن مژه هایی که به خاطر خیسیشون بهم چسبیده بودن باز کرد و متعجب از خیس بودن صورت و خستگی بدنش روی تخت نشست
طبق معمول ذهن خسته ناپذیرش ثانیه ای بهش زمان نداد و مثل همیشه شروع به چیدن سوالات پشت سرهم کرد : خواب دیده بود؟ گریه کرده بود؟ پس چرا هیچی از خوابش به یاد نداشت؟
منگ از اینکه چیزی از خواب یا به احتمال خیلی زیاد
کابوسش به یاد نداشت کمی از آب کنار دستش نوشید و موهای مشکی رنگش رو به سمت عقب حرکت داد ... نفس عمیقی کشید و بعد از کم شدن تپش های ترسیده قلبش نگاهی به ساعت روی دیوار که هاله ای از روشنایی آسمون اجازه میداد دیده بشه انداخت . باید حاضر میشد و زودتر سرکار میرفت ذهنش مشغول پرونده ای بود که بهش سپرده بودن و هنوز نتونسته بودن قاتلش رو پیدا کنه ... با یاداوری پرونده
کلافه لعنتی زیرلب گفت و با بدن کوفته و خسته به خاطر کابوسی که به یاد نداشت از روی تخت دو نفره اش بلند شد
قدمی توی اتاق مرتبش زد و بعد از دوش کوتاهی موهاش رو به کمک سشوار خشک کرد کمد مخصوص لباس هاش رو باز کرد و اولین کاری که بعد از پوشیدن شلوار پارچه ایش انجام داد قرار دادن اسلحه مخصوصش پشت شلوارش بود کت بلندی به تن کرد و بدون خوردن صبحانه با عجله خونه نه چندان کوچکش رو به مقصد پاسگاه ترک کرد بعد
از رانندگی کوتاهی که پنج دقیقه بیشتر طول نکشید ماشینش داخل پارکینگ کوچیک و خفه محل کارش پارک و پیاده شد
طبق معمول بجز چندتا ماشین آشنا که متعلق به افرادش بود چیز دیگه ای نمیدید سوار آسانسور شد و بعد از ورود داخل اون ساختمون سرد و خشک که دیوارهای طوسی رنگش فضا رو سردتر میکرد عینک افتابیش رو دراورد و تازه متوجه سربازی شد که با عجله به سمتش میومد ... با اخم واضحی حرکت سرباز رو تا زمانی که بهش برسه و سلام نظامی بهش بکنه دنبال کرد و اجازه داد سرباز جوون تر که به زور ۲۰ سالش میشد و نفس نفس میزد حرفش رو
بزنه
/صبح بخیر کالنتر ... خبر مهمی دارم ... باالخره تونستیم
کسی که دنبالش بودیم رو پیدا کنیم .. الا توی اتاق بازجوییه
با شنیدن حرف سرباز تازه کار چشم هاش واضحا از اندازه عادیش بزرگتر شد تونسته بودن پیداش کنن؟ همون قاتلی که ۲۰ ساله پرونده اش حل نشده مونده بود و چندسالی میشد به سهون سپرده بودنش ؟ پوزخندی از بهت و خوشحالی زد و بدون هیچ واکنش و اتالف وقتی راه اتاق بازجویی رو طی بازجویی رو ببینه مرد قدبلند برای کلانتر که پسری جوون بود سلام نظامی کرد و از جلوی مضنون کنار رفت تا پسر
کنجکاو بالاخره بتونه چهره مضنونی که ۲۰ ساله دنبالشن رو ببینه ...
با دیدن چهره جوون و جذاب پسری که به زور ۳۰ سالش میشد و با چشمای وحشی قهوه ای رنگش بهش زل زده بود تو بهت فرو رفت ذهنش دوباره شروع به چیدن سوالات جدید کردن:
قاتلی که اینهمه دنبالش بودن این پسر بود؟ ۲۰ سال تمام این داشت بازیشون میداد؟ اخمی کرد و سمت پسر جوون رفت
این آدم برای اینکه ۲۰ سال تمام قتل انجام بده زیادی
جوون نبود؟
_... نمیدونی اسیر بودن دستات بین دستبند نقره ای رنگ چه لذتی داره
بی توجه به افکار بهم ریخته اش با هدف عصبی کردنش شروع کرد اما در کمال تعجب فقط تونست پوزخند گوشه لبش رو ببینه مسخره اش کرده بود؟ لعنتی چرا یه جوری رفتار میکرد انگار اصال براش مهم نیست . یک دستش رو روی میز و دست دیگه اش رو پشت صندلی گذاشت و در حالی که سمتش خم میشد فاصله اشون رو کم کرد اجازه داد انگشتای باریکش با فشار زیادی چونه خوش فرمش رو بگیره و سرش رو بالا بیاره منتها با چشم تو چشم شدنش قلبش تیر کشید.
صداهای ناواضحی از خاطره های نداشته اش توی گوشش پیچید
+چشم هات مثل سیاهچاله ایه که با نیروی گرانش شدیدی من
رو توی خودش میکشه و لهم میکنه ... زیبایی تو غیرقابل
توصیفه سهون
با پیچیدن صداهای توی سرش چشماش رو بست قلبش تیر کشید و ثانیه ای فکر کرد نمیتونه نفس بکشه، حس هجوم مقدار زیادی از اشک رو پشت پلک های بسته اش حس کرد
لعنتی بغض کرده بود تکخند ناباوری به حالتاش زد ...
درحالی که سعی میکرد با نفس های عمیق دوباره به حالت عادیش برگرده تونست گرمای نفسی رو درست کنار گوشش حس کنه
+ اشکال نداره ... الا میتونی با طلسم سیاهم آشناشی رییس اوه

Black Spell Donde viven las historias. Descúbrelo ahora