درست دو ساعت از حمله عصبی که برای کای اتفاق افتاده بود میگذشت و سهون روی مبل روبرویی که رو خوابونده بودتش منتظر بود تا قاتل جذاب و عجیب بهوش بیاد تا بفهمه چه اتفاقی براش افتاده
سعی کرد به یادبیاره وقتی چشم هاشون قفل همدیگه شد چطوری صدای زمزمه هایی رو توش گوشش میشنید اما اون صدا و اون تن گرم مردونه رو به یاد نداشت ، سهون واقعا داشت به این نتیجه میرسید که دیوونه شده تا اینکه چند ثانیه بعد از چشمتوچشم شدنش با کای پسر برنزه نمیتونست نفس بکشه و بدنش میلرزید ، قطره های اشکی که از چشم هاش میریخت با عرقی که از کنار شقیقه هاش راهی صورتش شده بود قاطی میشد و کلانتر جوون نمیدونست چیکار کنه تا اینکه بدن بی جونش روی زمین افتاده بود و سهون بعد از یکدور سکته کامل پسر بیهوش رو روی مبل خوابونده و الا خودش هم روی مبل روبروییش نشسته بود و منتظر بود چشم هاش رو باز بکنه
همینطوری توی فکر بود که متوجه حرکت بدن کای شد و زود فاصله بینشون رو طی کرد
_ هی پسر ، خوبی؟
به چشم های گیج پسر دراز کشیده که مشخصا سعی داشت بفهمه چه اتفاقی افتاده نگاه کرد
_ یهو بیهوش شدی فکر کنم حمله عصبی بهت دست داد
سعی کرد کمی برای یادآوری بهش کمک بکنه
کای متعجب روی مبل نشست و به کلانتر نگاه کرد
+ چرا موندی اینجا؟
سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید و با قیافه پوکر پسر روبرو شد
_ شاید مرده بودی بعدش میشدم یه قاتل و من مثل تو عاشق به قتل رسوندن بقیه نیستم
حرف تلخی بود اما برای الا برای هیچکدوماهمیتی نداشت
از روی مبل بلند شد و با پاهایی که هنوز سست بودن سمت اتاقش رفت و قبل از اینکه دستگیره در رو به سمت پایین بکشه ایستاد
+ ممنون که موندی کلانتر برای الا بهتره بری
و وارد اتاق شد و در سفید رنگ رو هم پشت سرش بسته و قفل کرد
سهون چند دقیقه ای رو هاج و واج موند و بالاخره تصمیم گرفت که بره، بهتر بود روز دیگه ای دوباره باهم صحبت میکردن برای الا مشخص بود که پسر برنزه میخواد یکم تنها باشه و سهون از پاپیچ شدن بدش میومد پس کتش رو پوشید و از اون عمارت بزرگ خارج شد
کای وقتی از رفتنش مطمعن شد روی تختش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت، هیچ چیزی سرجاش نبود و همه درست از روزی که اون کلانتر رو دید بهم ریخته بود باید میفهمید چیزی که حس کرده بود چیه چیزایی که شنیده بود و حس کرده بود کلانتری که بالای سرش زجه میزد همه اینا برای خواب و توهم زیادی واقعی بودن و کای دیگه داشت روانی میشد وقتی ساعت رو چک کرد فهمید بهتره زودتر دوش بگیره ، دوش آب سرد کوتاهی گرفت و درحالی که آب از موهاش روی زمین چکه میکرد سمت کلوزت رومش رفت و بعد از پوشیدن لباس زیرش پیراهن کرمی رنگی رو پوشید و داخل شلوار مشکی رنگش کرد
نم موهاش رو با حوله دستی گرفت و روی پیشونیش ریخت ساعتش رو دور مچش بست و بعد برداشتن سوئیچ وارد باغ عمارتش شد
قفل ماشین رو زد و چشمک زدن چراغ های کشیده بوگاتی عزیزش رو تماشا کرد پشت فرمون نشست و بالاخره راه افتاد
نمیدونست چیکار باید بکنه و یا حتی چی بگه فقط میدونست باید طبق دستور راس ساعت ۶ توی اون عمارت کوفتی باشه با وارد شدن به جاده ای که از شهر خارج میشد پنجره اش رو پایین کشید و سیگارش رو به کمک فندک روشن کرد
سیگار میکشید و سعی میکرد کمی روی اعصاب نداشته اش کنترل داشته باشه با دیده شدن اون عمارت بزرگ که نمایی سلطنتی و رومی داشت جلوی در ورودی ترمز کرد و بعد از اینکه نگهبان چهره اش رو دید اجازه ورود بهش داده شد و در های سلطنتی باغ براش باز شدن
ماشینش رو توی حیاط بزرگ عمارت پارک کرد و پیاده شد . اون محیط حالش رو بهم میزد ، بوی بد سوختگی که همیشه حسش میکرد و بوته رزهای سیاهی که کل باغ و حیاط رو احاطه کرده بودن قلبش رو میفشرد انگار که رز سیاه برای ذهن کای طلسم شده باشن هر وقت چشمش به گلبرگ هایی که لباس عزا پوشیده بودن میفتاد احساس غم و گرفتگی کل وجودش رو بهم فشار میداد
اخم ریزی بین دوتا ابروش جا خوش کرد و وارد سالن اصلی عمارتی که سلطنتی تر از اون ساخته نمیشد شد همه چی اونقدر مجلل بود که انگار وارد قصر ملکه الیزابت شدی تابلوهای نقاشی رومی و مجسمه های بزرگی که دورتا دور سالن رو احاطه کرده بودن حس خفگی میداد برای یه آدم زیادی بزرگ بود
تمام کاشی ها به رنگ سفید و گلبهی بودن و اگر وسایل گرون قیمت و مبل ها رو برمیبرمیداشتن اینجا میتونست به اولین تیمارستان لوکس جهان تبدیل بشه پله های عظیمی طبقه پایین و بالا رو بهم وصل میکرد
پله های مرمری رو یکی یکی بالا رفت و اجازه داد صدای کفشش توی فضای بزرگ خونه بپیچه
جلوی در بزرگی که نوشته هایی به زبون رومی داشت ایستاد و بعد از تقه ای وارد اتاق شد
اخمش با احساس خفگی از دود زیاد سیگار توی اتاق بیشتر شد
اتاق برخلاف کل عمارت کاملا تم دارکی داشت و تنها جسم روشن اون اتاق پیراهن کای بود
نگاهی به مرد میانسالی که پشت میز اصلی نشسته بود کرد و سمتش راه افتاد
+ ازم خواسته بودید بیام پیشتون قربان
روی مبل چرمی نشست و نگاهش رو به چشم های آبی رنگ پیرمرد داد
_ بالاخره اومدی جونگین ، نمیدونم چرا توی این سه ماه تمام دعوت هامو به یه بهونه ای پیچوندیمرد میانسال کای رو خوب میشناخت از وقتی یادش میومد این پسر رو بزرگ کرده بود و الا اینطوری نسبت بهم سرد شده بودن با این حال جونگین براش کار میکرد ونمیتونست ازش سرپیچی کنه و همین باعث میشد روحش از شدت دیکتاتور بودنش ارضا بشه
نگاهی به اخم بین ابروهای پسر جوون روبروش داد
_ شنیدم دستگیر شدی
کمرش با شنیدن این حرف صاف شد ، میدونست نمیتونه این موضوع رو مخفی کنه
+درسته اما خیلی زود راست و ریستش کردم قربان نگران نباشید
نمیخواست با این مرد صحبت کنه ، ازش بدش میومد اما مجبور بود چون کای قول داده بود و باید سر قولش میموند
_ از کی تا حالا دردسراتو خودت راست و ریست میکنی؟
جنگ روانی شروع شد
+قربان
حرفش توسط مرد روبروش قطع شد
_ یادت رفته بهت گفتم اینطوری صدام نزن؟
تشر زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت
+ متاسفم جناب کیم
دستاش روی زانوهاش مشت شد و لبخند رضایت روی لب های کیم شکل گرفت ، لعنتی وقتی سلطه کاملی روی این پسر سرکش داشت میتونست بدون هیچ سکسی ارضا بشه نفس رضایتمندش رو بیرون داد
_ بار جدید قراره برسه ، لیست قتلت رو برای یک ماه دستت نمیدم چون پلیس شدیدا روت زوم کرده به جای ریختن خون بقیه میتونی کمک کنی روانیشون کنیم مگه نه پسرم؟
دندون های کای رو هم سابیده شدن مشت دستش محکم تر شد و چشماش رو از روی بیچارگی بست
نباید عصبی میشد نباید بی ادبی میکرد چون اصلا دلش نمیخواست به نقشه خودش تر بزنه خودش رو جمع و جور کرد و پوزخند همیشگیش مهمون صورتش شد چشم هاش رو با شیطنت و هیجان خاصی باز کرد و اجازه داد نگاه متعجب کیم به تغییر حالتش روش ثابت بمونه
+خودتون خوب میدونید من چقدر از بازی خوشم میاد آقای کیم
لبخندی روی صورت چروکپیرمرد شکل گرفت
_ خوبه میتونی بری پیش کیونگسو تا توی جابجایی واکسن ها توی آزمایشگاه کمک کنی
سری تکون داد و از اتاق خارج شد پله ها رو به مقصد آزمایشگاه توی فضای مخفی پشت باغ اصلی طی کرد و بعد از کمی قدم زدن وارد اون کلبه بزرگ وسط باغ شد در رو باز کرد و با دیدن فضای عوض شده آزمایشگاه مکث کرد اینجا چرا تبدیل به همچین جهنمی شده بود
نگاه متعجبش دورتا دور اونجا رو اسکن میکرد که یهو در پشت سرش محکم بسته شد ، گیر افتاده بود
______________سلام عزیزای من امیدوارم حالتون خوب باشه
متاسفم که این پارت کمه من وسط امتحاناتم و وقت نکردم بیشتر از این بنویسم منتها آخر هفته دیگه امتحانام تمومه و قراره با یه پارت خفن برگردم 😉
و اینکه حواسم بهشون هست خیلی کم نظر میدیدا🥲🤨

ESTÁS LEYENDO
Black Spell
Fanfictionعشق چیز عجیبیه ، برای بعضی ها یک نفرین پیچیده است و برای بعضی ها امیدی برای ادامه دادن ، بعضی ها میپرستنش و بعضی ها ازش بیزارن . دسته نادر دیگه ای وجود دارن که عشق تنها راه شناخت آشنای غریبشونه ... شاید برای اون دو نفر عشق مرداب وجودشون بود ... شا...