chapter 2

468 48 0
                                    

قسمت دوم:
يه کوچه بن بست و تنگ که به زور يه متر عرضش بود.از سر کوچه بوى آشغال ميومد.سرکوچه وايسادم و يقه کتمو کشيدم بالا.
سرد بود.منم فقط يه رکابى زير کتم پوشيده بودم.
-فک نميکردم بياى
دستى خورد روى شونم و به طرفش برگشتم.
زين:واسه مکس کار ميکنى؟چرا خودش نيومد؟
با تحکم گفتم.
-نگران نباش رفيق.
لبخند نصفه نيمه اى زد و ادامه داد-آره من واسه مکس کار ميکردم.ولى سر يه مشکلاتى ازش جدا شدم و الآن تنهام.
چشماش تو تاريکى برق ميزد و من فقط داشتم نگاش ميکردم.
-بعد از جدا شدن از مکس.يه گروه ساختم واسه خودم.از دوستام و کسايى که مکس مثل من بازيشون داده بود.
رو يکى از سطل آشغالا نشست و من چهرم رفت توى هم وقتى فکر کردم اون چقد کثيفه.
-ميدونم پسر زرنگى هستى.تعريفتو زياد شنيدم.
زين:از من چى ميخواى؟
-اکيپ ما نوکاره ولى همه دوستيم و تو همين 5-6ماه هم کارمون گرفته.منظورم اينه که خرجمون در مياد.
پوزخندى زد و باز گفت:ازت ميخوام که با ما باشى.پشيمون نميشى.
اخم کردم و گفتم:من از کارم راضيم.
خواستم برم که داد زد:اون عوضى تا وقتى ميخوادت که مثل يه حيوون واسش کار کنى.
برگشتم سمتش و اون دوباره گفت:الآن ازت جواب نميخوام.خوب فکراتو کن.اگه خواستى با ما باشى با همون ش امشب تماس بگير.
از رو اون سطل آشغال بلند شد و اومد طرفم:فقط..يادت باشه عاقبت کار کردن با مکس اينه که مث سگ پرتت کنه بيرون.
لبخند خشک و خالى زد ومن به چشم هاى سبزش نگاه کردم.
عقب عقب رفت و گفت:درست فکر کن.مطمئن باش پشيمون نميشى.
به من پشت کرد و دويد.
درحالى که حرفاش بارها تو ذهنم تکرار مي شد راه خونه رو پيش گرفتم.
در را به آرام ترين نحو ممکن باز کرد.خودش هم نميدانست چرا بايد به خواب آن دخترک چشم آبى اهميت بدهد.
کتونى هايش را درآورد و وارد شد.باربارا خواب بود و البته که سردش بود چون به خودش پيچيده بود.زين ملافه ى نازکى را رويش انداخت و خودش به آشپزخانه رفت.روى صندلى نشست و سرش را روى ميز گذاشت.
خودش هم ميدانست با مکس کار کردن آخرو عاقبتى ندارد.ولى چاره ديگرى نداشت.اما الآن...
به هيچکدامشان نميتوانست اعتماد کند.
از وقتى يادش بود خرج خودش را درآورده بود،برايش مهم نبود از چه راهى پول درمي آورد.
آنقدر دنيا به او بدى کرده که بدى هاى او به ديگران در آن گم مي شود.
هميشه تنها کار ميکرد اما اينطور زندگى داشت برايش سخت مي گذشت.مکس يه عوضى بود که دقيقا وقتى زين در مخمسه افتاده بود خودش را قاطى کرد.نه بخاطر اينکه عاشق چشم و ابروى زين بود بلکه ميخواست از او استفاده کند.
زين همه اين ها را ميدانست اما راه ديگرى جز همکارى با آن عوضى نداشت.
نفسش را با صدا بيرون داد.
چشم هايش را بست و روزهايى که مثل روز در خاطراتش روشن بود برايش تداعى شد.
وقتى فقط 12 سال داشت.زمانى بود که بايد مانند همه همسالانش با تفريحات و مسابقات ورزشى اوقاتش را ميگذراند اما لحظه هاى او در کوچه هاى تنگ حومه شهر گذشت.در خرابه ها و دخمه ها.
اشک در چشمانش جمع شده بود.
باربارا:زين؟!
به طرف صدا برگشت.
زين:تو بيدارى؟
باربارا دستى به موهايش کشيد و با خوابالودگى گفت:آره يعنى تازه بيدار شدم.
زين لبخندى زد و اشاره کرد که او روى پاهايش بشيند.
باربارا ابرويى بالا انداخت و صندلى کنارى را کشيد و نشست.
و زين آب شد...ضايع شد.خودش را جمع و جور کرد.چرا روى پايش ننشست؟!دختره ى پررو!!!
باربارا:کجا رفتى يهو؟!
زين:کار پيش اومد.
از جايش بلند شد و گفت:قهوه؟
باربارا:مرسى.
زين قهوه آماده ميکرد و باربارا درحال ديد زدن ماهيچه هاى کمرش بود.زين لاغره ولى خيلى جذابه.
باربارا:يعنى چى که کار پيش اومد؟!
زين از روى حرص نفسش را بيرون داد و گفت:ببين خفه شو و اينقد سوال نپرس.
باربارا پس رفت.نه به همين چندلحظه پيش که ميخواست او را در بغلش بنشاند نه به الآن که اينطور با او حرف ميزد.
زين فنجان قهوه را جلويش گذاشت و او از جايش بلند شد.
باربارا:من ميرم بخوابم.
يک قدم برنداشته بود که زين بازويش را گرفت.
باربارا:ولم کن.
دستش را کشيد و تقلا کرد.
زين صدايش را بالا برد:بشيين!!
باربارا قلبش آب شد.زرحالى که با چشم هاى گرد شده به زين نگاه ميکرد مثل مسخ شده ها باز روى صندلى نشست.
زين يک روانى به تمام معناست.او کنترل شخصيت ندارد.لعنت به آن چشم هايش که در کلاب برق ميزد.
زين:چه قولى بهت داده؟گفته چند بهت ميده؟!
باربارا از تعجب چشم هايش دايره اى شده بود.دهانش باز مانده بود.
آب دهانش را قورت داد و گفت:از چى حرف ميزنى؟!
زين سرى تکان داد و گفت:ببين من ميدونم تو يه دختر تنهايى ولى اين راهش نيست.من بهت قول ميدم کمکت کنم ولى به شرط اين که تو هم همه چيو مو به مو تعريف کنى.باشه؟!
باربارا ابرويى بالا انداخت.او گيج شده بود.زين دارد چه ميگويد؟!او حتما ديوانه شده بود.
باربارا:من نميدونم تو دارى چى ميگى
شانه هايش را با گيجى بالا انداخت و همچنان با بهت به زين نگاه ميکرد.
زين نفسش را براى بار ده هزارم با حرص بيرون فرستاد.خب اگر از طرف مکس آمده باشد که به همين راحتى واقعيت را نميگويد.
زين:قراره چند بهت بده؟هان؟!
تقريبا داد زد و دستش را روى ميز کوبيد.باربارا پريد.هر لحظه به ديوانه بودن زين بيشتر مطمئن ميشد.
باربارا:قسم ميخورم نميدونم دارى چى ميگى.
زين از جايش بلند شد.انتظار بزرگى بود که با زبان خودش با يک سوال همه چيز دستگيرش شود.حتما مکس خيلى به اين دختر اعتماد داشته که او را انداخته است بخت زين.
به هرحال اين راهش نيست.بايد جور ديگرى از آن دخترک حرف بکشد.
باربارا هنوز در بهت بود.بلند شد و گفت:م من من ميرم بخوابم.
از آشپزخانه بيرون رفت و زين لبخندى از روى پيروزى زد.اگر کاسه اى زير نيم کاسه اش نبود پس چرا به لکنت افتاد؟!
باربارا روى کاناپه لم داد.ملافه ى نازک را دور خودش پيچيد و به ميز زل زد.زين حتما سرش به جايى اصابت کرده بود که ان چرت و پرت ها را ميگفت.يعنى اينقدر آدم مهمى است که کسى به باربارا پول بدهد و او را پيش زين بفرستد؟!
باربارا پوزخند زد...زين احمق
با بويى که از آشپزخونه ميومد بيدار شد.سرفه اش گرفته بود.ملافه را کنار زد و به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
باربارا:اينجا چه خبره؟
زين ظرف غذاى سوخته را توى ظرفشويى انداخت و دستگيره ى دستش را روى کابينت پرت کرد.
زيرلب فحش ميداد و غرغر ميکرد.
باربارا:چى شده؟!
زين به سمتش برگشت و با حالت تهاجمى گفت:اين ديگه پرسيدن داره؟!کورى؟نميبيى مگه؟!
باربارا يک قدم به عقب برداشت و گفت:چته حالا؟مگه من چيکارت کردم از ديشب تاحالا فقط مث سگ پاچه ميگيرى.اصلا ميدونى چيه؟!تو به روانکاو نياز دارى چون اصلا حالت تعادل ندارى.همينجورى پيش برى ميوفتى گوشه تيمارستان.
هنوز کلمه آخر را تمام نکرده بود که زين او را چسباند به ديوار و با ساعد گردنش را فشار داد.
زين:ميخواى بهت بگم سگ کيه؟!سگ اون حرومزادس که تو رو فرستاده اينجا جاسوسى منو کنى.
دستش را بيشتر روى گردن او فشار داد و درحالى که نفس هايش تند و صدادار شده بود ادامه داد:ديشب بهش گفتى که من رفتم بيرون آره؟!
اشک در چشمان باربارا جمع شده بود و نفسش داشت بند مي آمد.ديشب وقتى به دستان زين نگاه ميکرد دوست داشت او در آغوشش بگيرد نه اينطور با ديوار يکيش کند.
زين داد زد:آره؟!ديگه چيا بهش گفتى به جز ساعتى که من از خونه رفتم بيرون؟!هان؟
صورت باربارا قرمز شده بود و نميتوانست نفس بکشد.زين ميدانست اگر کمى ديگر به اين کارش ادامه بدهد آن دختر را خفه ميکند.دستش را از روى گردن او برداشت و روى صندلى نشست.باربارا روى زمين افتاد و درحالى که گلويش را گرفته بود سرفه ميکرد.
زين:برو بهش بگو نميتونه با اين کارا از من اتو بگيره.
باربارا در عين گيجى خواست چيزى بگويد ولى نتوانست.
زين از آشپزخانه بيرون رفت و باربارا به گريه افتاد.اين حرکاتش چه معنى دارد؟!
زين تى شرت مشکى تنش کرد و همان کت ديشبش را روى آن انداخت.دستى به موهايش کشيد و از خانه بيرون زد.
همانطور که کنار خيابان قدم ميزد باز هم خاطراتش مرور شد.اولين خلافى که ياد گرفت جيب برى بود،ريسکش بالا بود ولى به سودش ميارزيد.روزهايى که غذايش فقط 1وعده در روز بود و تنها دوستش پسر خيابانى به اسم ليام.ليام فقط 3 سال از او بزرگتر بود اما خيلى تيز بود.خيلى چيزها از او ياد گرفته بود.حداقلش اين بود که ليام هميشه هواى زين را داشت حتى اگر برايش دردسر ميشد.
نفس عميقى کشيد و يقه کتش را بالا کشيد.به پيرمردى که از روبه رو مي آمد نگاه کرد.سه قدم با او فاصله داشت.
انگشت اشاره اش را پشت انگشت وسطش گذاشت.قدم دوم را برداشت درحالى که وانمود ميکرد دارد به درخت نگاه ميکند.

Criminal(zayn malik)Where stories live. Discover now