Chapter 9

307 34 1
                                    

جيد:من مامانم زنگ زد،زود بايد برم خونه.اشکالى که نداره؟!
باربارا خوشحال شد.
باربارا:خب ديگه خدافظ
و خواست راهشو بگيره بره که زين دستشو گرفت.
جيد به باربارا نگاه کرد و متعجب بود.اون که از مامانش بدش ميومد ميخواس دوس پسرشو ول کنه بره پيش مامان جيد؟!
باربارا به زين زل زد و اروم گفت:ول کن دستمو.
زين بهش چشم غره رفت و رو به جيد گفت:خوشحال شدم ديدمتون.
جيد لبخند زد و گفت:خب ديگه من ميرم.
باربارا تقلا کرد و جيد متوجه شد که زين زير گوشش چيزى رو زمزمه کرد و اون آروم شد.
جيد ازونا دور شد و باربارا دستشو از دست زين بيرون کشيد.
باربارا:چرا نزاشتى همراش برم؟!
زين نيشخند زد و گفت:چون اينجورى که تو برخورد کردى ضايع ميشد من دوس پسرت نيستم.
باربارا سعى کرد همه ى حرصش رو توى چشماش بريزه و به زين نگاه کرد.
زين دستشو گرفت و گفت:من با دوستم اومدم.
اينو درحالى که راه ميرفت گفت.
باربارا نميتونست حسى که زين بهش ميده رو درک کنه.
رفتن توى بوتيک و باربارا دم در موند ولى زين رفت داخل و يه چيزايى به دوستش گفت.
اون اخمش رفته بود توى هم ولى يکم بعد زين اومد بيرون.
باربارا:چقد قيافه دوستت آشنا بود.
زين خنده کجى گوشه لبش بود و تقريبا داشت خدا رو شکر ميکرد که باربارا يادش نيست اون کيه.
از پاساژ رفتن بيرون.
باربارا به زين نگاه کرد و گفت:خب من ديگه ميرم خدافظ
روشو برگردوند بره که باز زين بازوشو گرفت و کشيد.
زين:کجا ميرى؟
اون داد زد و باربارا گفت:خب ديگه جلوى جيد ضايع نشد.الآنم خدافظ
زين بازوشو فشار داد و گفت:چيکارت کردم که ازم فرار ميکنى؟چرا آروم نميگيرى؟چرا همش ميخواى برى؟!
با حالتى ملتمسانه اينارو پشت سرهم گفت.
باربارا آب دهنشو قورت داد و گفت:اون دوستت خوشحال نميشه اگه بدونه تو به خاطر کسى که تعقيبش ميکرده دکش کردى.
زين به چشماى آبيش نگاه کرد و گفت:من فک ميکردم اين مسئله برات تموم شده.من عذرخواهى کردم.
باربارا دستشو از دست زين بيرون کشيد و گفت:نه تموم نشده.
دوباره خواست بره ولى اين بار زين از پشت کمرشو گرفت.
دستشو دور کمرش حلقه کرد.
زين:نميزارم برى.
موهاشو از روى گردنش کنار زد و باربارا لرزيد وقتى نفساى زين خورد به گردنش.
هربار تقلا ميکرد زين بيشتر اونو به خودش فشار ميداد.اين وضعيتو دوس نداشت.احساس ضعف ميکرد وقتى جلوش کم مياورد و آروم ميشد ولى يه چيزى ته قلبش اينو دوس داشت.يه چيزى ته صداى زين بود که بهش امنيت ميداد وقتى گفت نميزارم برى.
زين زير گوشش گفت:بريم ناهار بخوريم؟!
باربارا چشماشو بست و سرشو تکون داد:باشه فقط ولم کن،زشته وسط خيابون.
زين دستشو از دور کمرش باز کرد و گفت:ازم فرار نکن.
حس ميکرد خون تو رگاش منقبض ميشه وقتى زين صداش آرومه و آرامش بخش.
زين دوباره دست باربارا رو گرفت و گفت:نميزارم فرار کنى.
باربارا خنديد و گفت:نميخوام فرار کنم.
زين:نه که نميخواى نميتونى.
اينو با خنده گفت ولى باربارا حس کرد از گفتن اين جمله خيلى خوشحال نبود.
مسير کوتاهى رو پياده روى کردن و توى يه رستوران که صندلى هاى سادشو توى يه فضاى سرسبز چيده بود يه جاى دنجو واسه نشستن انتخاب کردن.
باربارا:تو تاحالا اينجا اومدى؟
زين لبخندى زد و گفت:نه ولى جاى قشنگيه حتما غذاشم خوبه.
باربارا هم لبخند زد.اون راحت نبود چون نميدونست بايد چطورى رفتار کنه.هروقت به زين ميرسيد گيج ميشد.
سلول هاى خاکسترى مغزش از کار ميفتادن وقتى صداى زينو ميشنيد.
باربارا لب پايينشو با زبونش تر کرد و گفت:چرا ديشب ميخواستى ببينيم؟
زين:خب من ...بايد باهات حرف ميزدم.
زين گفت و به لباى باربارا نگاه کرد.اون نميتونه تصور کنه چقد سک-سى بود وقتى لبشو خيس کرد.
باربارا:در چه مورد؟!
ابروشو بالا انداخت و منتظر جواب بود که زنى براى گرفتن سفارش اومد.
زود سفارش دادنو اون زن رفت.
باربارا به صندليش تکيه داد وگفت:خب داشتى ميگفتى!!
زين گفت:اممم..راستش..
آفتاب ملايمى روى صورت باربارا بود و لباش برق ميزد چون اون لعنتى ترشون کرده بود.
زين نگاهشو از صورت باربارا گرفت و سرشو چرخوند.
زين:درمورد خودمون.
باربارا قلبشو تو دستش حس ميکرد.خودمون؟!زين جمع بست؟!
باربارا آب دهنشو قورت داد و گفت:چى؟!
زين:باربارا من تاحالا کسيو اون طورى که اونشب تو رو بوسيدم نبوسيدم.هيچوقت اين حسو نداشتم.
باربارا انتظار نداشت اين حرفا رو از زين بشنوه.اون کسى نبود که اينجورى حرف بزنه.
بهش زل زده بود و منتظر بود اون حرفشو کامل کنه.
زين:اممم و اينکه نميخوام ازت دور باشم.
دست باربارا رو از روى ميز گرفت و خواست چيزى بگه ولى حرفشو خورد.
باربارا چيزى نگفت،چيزى براى گفتن نداشت.اون هيچى از زين نميدونه.
زين فک نميکرد باربارا به اين آرومى به حرفاش گوش بده.در اصل همين که زين تا الآن سالم بود نشون ميداد جاى اميد هست.
"داستان ازنگاه باربارا"
صداى تپش قلبم که هرلحظه تند تر ميشد رو ميشنيدم.نفس هام تند شده بود و اون هنوز به من نگاه ميکرد.تنها سعيم اين بود که نشون ندم چقدر هيجان زده شدم وقتى اون گفت نميخواد ازم دور باشه ولى اين امکان نداره وقتى دستم تو گرماى دستاش داره ذوب ميشه.
گوشيش زنگ خورد و اون معذرت خواهى کرد و از سر ميز بلند شد.
دستامو تو هم قفل کردم و من يه حسى دارم که نميدونم چيه.همه احساساتم پراکندس و من نميتونم تصميم بگيرم به کدومش گوش کنم.
از جام بلند شدم.به زين که پشتش به من بود و داشت با گوشيش حرف ميزد نگاه کردم و اشک تو چشمام جمع شد.از اون در چوبى کوچيک که با گل هاى صورتى پر شده بود اومدم بيرون و دويدم.من خيلى احساساتى شدم.خيلى...
فقط ميدويدم.سرعت حرکت اشکام رو گونم هرلحظه بيشتر ميشد و اين آزار دهندس وقتى اشکا

Criminal(zayn malik)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora