Chapter 16

492 40 11
                                    

Criminal-Brithney spears
Love the way you lie-Rihanna
.
"داستان از نگاه باربارا"
نميدونم چقد تو خيابونا پرسه زدم،چقد گريه کردم،چقد از خودم پرسيدم که چرا زين اونطور باهام برخورد کرد.
جيد درو باز کرد و من به چشماى پر از تعجبش خيره شدم.قيافم اسف ناکه.
جيد:عزيزم...
تو چشماش اشک جمع شده بود و منو گرفت تو بغل.
اون قدش از من کوتاه تره.کلا من هيکلى ترم با اين که اون يه سال بزرگتره.
جيد:چه بلايى سر خودت آوردى؟!
اون از بغلم اومد بيرون و اينو گفت.
من نميدونستم چى بگم.چطور بايد اينا رو براى جيد تعريف کنم.همه اين اتفاقا خيلى بود.خيلى زياد تر از تصور من..و البته جيد.
دستمو گرفت رفتيم تو.
جيد بهم نگاه کرد و گفت:چرا امروز نيومدى سر کار؟
من خواستم حرف بزنم که شنيدم نفسش بريد و جيغ خفيفى کشيد.
جيد:چرا گردنت کبوده؟بازوت چى شده؟دختر تو با خودت چيکار کردى؟!
من روى مبل نشستم و گفتم:مامانت خونه نيس؟
جيد:نه اون نيست.ديروز رفت.
پيشم نشست و من نفسمو دادم بيرون.
جيد:باربارا...
ميتونستم شک و ترديد رو تو چشماى جيد بخونم.انگار از چيزى که ميخواست بگه مطمئن نبود.
جيد:اون اين بلا رو سرت آورده؟!
من آب دهنمو قورت دادم و به يه طرف ديگه نگاه کردم.
جيد:چرا نگاهتو ميدزدى؟
باربارا:نه من خوردم زمين وقتى داشتم برميگشتم.
جيد:تو فک کردى من خرم؟
پاشد جلوم وايساد و گفت:فک کردى من فرق زمين خوردنو با کتک زدن و جاى دست نميدونم؟
من به بازوم که جاى انگشتاى زين روش مونده بود نگاه کردم و جيد دوباره گفت:من فک کردم اون عوضى دوست داره بخاطر جورى که رفتار ميکرد.
اشک تو چشمام جمع شد وقتى جيد بهش گفت عوضى.اون با من خيلى بد حرف زد ولى زين عوضى نيست.
جيد:ديگه حق ندارى ببينيش.
من سرمو به علامت باشه تکون دادم و جيد همونطور که جلوم وايساده بود سرمو بغل کرد.
حتى اگه جيد نگه.من ديگه اونو نميبينم.مطمئنم اونم نميخواد ديگه منو ببينه.
صبح وقتى بيدار شدم بدنم گرفته بود.انگار از يه کوه بلند پرت شده بودم زمين و الآن همه ى بدنم کوفته و شکسته بود.
به زور از تخت جدا شدم و رفتم سمت حمام.من حوصله ندارم دوش بگيرم.حتى حوصله ندارم نفس بکشم.توى آينه به خودم نگاه کردم.هنوز جاى دستش روى بازومه.هنوز گردنم کبوده..به خاطر بوسه هاش..ته ريشش..
من نفس عميقى کشيدم و سعى کردم ديگه گريه نکنم.
قيد حمام رفتنو زدم فقط آب زدم به صورتم و مسواک زدم.
لباس آبى که تنم بود و ديشبم با همون خوابيدم و درآوردم.يادمه آخرين بار زين از تنم درش آورد.
آب دهنمو فرستادم پايين و سعى کردم بهش فکر نکنم.ولى چطور ميتونم بيخيال باشم و بهش فک نکنم؟من ضربه ديدم.جورى باهام برخورد شد که من حتى انتظارشو نداشتم حالا چطور ميتونم تحمل کنم؟!
با جيد رفتيم مرکز خريد.من اصلا روى مود و خوبى نيستم و شرايط روحيم داغونه ولى راهى جز گذران زندگيم ندارم و براى گذران زندگيم به پول نياز دارم و بايد اين کار مزخرفو بکنم.
اونا گفتن به خاطر غيبت بيش از اندازه و مرخصى هاى زياد 1/3 از حقوقم کسر ميکنن و من چاره اى جز قبول کردن نداشتم.
کل روزو يه گوشه نشسته بودم و به زين فکر ميکردم.به حماقتم..به اين که با همه ى اتفاقاى ديروز من هنوز بيشتر از هرکس ديگه اى دوستش دارم.
فقط چند بار اداى اون دختره ى چندش وقتى بهم گفت"ما اينجا به آدماى وظيفه شناس احتياج داريم نه کسى مثل تو" رو واسه جيد دراوردم.
نميخوام جيد همه ى ماجرا رو بدونه.من ديشب پيچوندمش.همش چرت و پرت سر هم کردم و گفتم چيزى نشده و اون نميخواسته که به من آسيب برسونه.گفتم همش اتفاقى بوده.
اين چندمين باره که دارم به خاطر زين بهش دروغ ميگم.واسه همين سعى ميکردم خودمو خيلى ناراحت نشون ندم طورى که اون نگران نشه ولى ميدونم تو اين کارم موفق نيستم.
از نگاهاش معلومه که نگرانمه و نميدونه چم شده.
ما ساعت کاريمون تو اون جهنم تموم شد و من به جيد گفتم بايد برم دنبال خونه.اون خيلى مخالفت کرد و نذاشت برم.ولى من بهش اطمينان دادم که حالم خوبه و زود برميگردم.جيد با ترديد قبول کرد و گفت خونه منتظرمه.من گونشو بوسيدم و رفتم سمت همون املاکى قبلى.اميدوارم هنوز اون سوييت رو داشته باشه يا يه جايى مثل اون.
از پنجره به بيرون نگاه کردمو با ديدن پسرى که يه دختر ريزه ميزه رو بغل کرده بود دهنم کج شد.
بارباراى من کجا و بقيه دخترا کجا؟!
زين:نه چى گفتى؟!
هرى:ميگم ممنوع الخروجى؟
شونمو انداختم بالا و گفتم:نميدونم فک نکنم.
هرى:من يه خونه باغ دارم.ميخواى تا اوضات روبه راه شه اونجا بمونى؟!
من تعجب کرده بودم.هرى خونه باغ داره؟
حتما يه سوييت کوچيکه وگرنه اون نميتونه دو تا دو تا خونه داشته باشه.اين خيلى غير ممکنه.اون اگه اينقد پول داره پس چرا بايد تن به کاراى خلاف بده؟
زين:تو خونه باغ دارى؟کجا؟!
اونجايى که گفت گرونه و ميشه گفت هرکسى نميتونه اونجا زندگى کنه چه برسه يه خونه داشته باشه.
من ديگه حوصله نداشتم سوال بپرسم واسه همين فقط به سمت آدرسى که هرى داده بود رفتم.
من فک نميکنم اتفاق خاصى برام بيفته چون من مجرم نيستم و پليسا ميتونن اون کفشو بردارن و از روى دى ان اى تشخيص بدن که قتل ربطى به من نداره.ترسم از اينه که دنبالم بيفتن و سر از کارام در بيارن.اونوقت اونا منو ميگيرن.من قاتل نيستم ولى به جز اين همه جور جرمى دارم.از قاچاق مواد و خريد و فروش بدون مجوز طلا گرفته تا جرماى کوچيکى مثل جيب برى و کيف زنى.
و از همه مهم تر از باربارا عصبانيم.قلبم داره آتيش ميگيره و من باورم نميشه اون به پليس حرف زده باشه.
ما رسيديم.يه کوچه ى بزرگ با خونه هاى مجلل و در هاى بزرگ.
ابرومو بالا انداختم و رو به هرى گفتم:تو چطور اينجا خونه دارى؟
هرى:مال من نيس.
من دوباره به اطراف نگاه کردم و گفتم:کدومشه؟
هرى:همين در رو به رو.
اون به يه در خاکسترى اشاره کرد و من گفتم:پس مال کيه؟!
هرى نفسشو با حرص بيرون فرستاد و گفت:مال بابامه.
من نفسم تو سينم حبس شد.
زين:تو کى هستى هرى؟!بابات يه اينطور خونه اى رو داده دستت و تو...تو اصلا چرا بايد اسمى از خلاف بيارى؟!
هرى:آروم باش زين.برو جلوى در.
من يکم رفتم جلو.خواستم پياده شم تا درو باز کنم که هرى درو باز کرد.اون در اتوماتيکه و من هر لحظه بيشتر داره ازين قصر خوشم مياد و به همون اندازه بيشتر از هرى تعجب ميکنم.
ماشينو بردم داخل و با ديدن باغ چشمام داشت از حدقه بيرون ميزد.
زين:هولى فاکينگ شيت.اينجا يه تيکه از بهشته.
هرى پياده شد.منم پشت سرش پياده شدم.
ماشينو دور زدم و جلوى هرى وايسادم.
زين:بابات چکارس؟تو چرا بايد خلاف کنى وقتى يه اينطور خونه اى دارى؟!
من به اطراف نگاه کردم و دوباره به هرى خيره شدم.
هرى:اونقدرا هم که تو فک ميکنى همه چى عالى نيست.بابام يه آشغاله.
زين:تو دارى از چى حرف ميزنى؟کسى که يه اينطور خونه اى داده دستت چطور ميتونه آشغال باشه؟
هرى:فاک آپ زين تو از هيچى خبر ندارى.
اون گفت و روى يه نيمکت نشست.
من پيشش نشستم ولى هيچى نگفتم.با اينکه دوس دارم بدونم چى شده ولى نميخوام ارزش بپرسم.چون نميخوام ناراحتش کنم و البته يه غرور لعنتى بهم اجازه نميده يه سوالو دو بار بپرسم.
هرى:بابام يه تاجر خيلى موفقه.
پوزخند زد و دوباره گفت:همه آرزوشونه فقط يک هزارم ثروت بابامو داشته باشن.من توى يه قصر بزرگ شدم.جايى که اگه ببينيش اين خونه باغو کوفتم به حساب نميارى.
اون ميگفت درحالى که يه لبخند مسخره رو لبش بود و چشاش قرمز شده بود.شايد اشکه يا شايد از عصبانيته.
نفس عميقى کشيد و گفت:من هميشه هر چى خواستم در اختيارم بود.هيچى واسم ارزش نداشت چون همه چى داشتم.از همه نظر تامين بودم.مالى..تحصيلى..تفريحى..هرچيزى که اسم بيارى داشتم.
زين:من گيج شدم.اصلا نميدونم چى بگم.
من دندونامو با يه حالت خنده دار به هم فشار دادم و هرى ادامه داد:همه خلافکارا مدرسه نرفتن.مگه نه؟!
من سرمو به علامت شايد و نميدونم تکون دادم و گفتم:خب بيشترشون نميرن چون هيچ امکاناتى ندارن و مجبورن واسه زنده موندن با آسمون بجنگن.
من به خودم فک کردم و بعد به هرى.اون حتما تو گرون ترين مدرسه ها بوده ولى من بزور ديپلم گرفتم.يادمه چقدر مشقت کشيدم تا پول کلاسامو جمع کنم.بعدم نرفتم دانشگاه چون شهريه دانشگاه واسم کابوس بود.بعدشم که با مکس آشنا شدمو وضعم يکم رو به راه شد ديگه شور و شوق دس خوندن نداشتم فقط مثل يه سگ طمعکار پولامو جمع کردم.خونه و ماشين خريدم.
هرى:من هاروارد معمارى خوندم.
من چشمام به طور شيک و مجلسى داشت با تشريفات ميزد بيرون.
زين:جدى ميگى؟!
اون سرشو به معنى آره تکون داد و من با چشماى گرد شدم به چشماى اون که آرامش خاصى توش بود زل زدم.
هرى از جاش بلند شد و رفت سمت در.
من پشت سرش رفتم.اون درو باز کرد و کليدو گرفت جلوم.
هرى:اين پيشت باشه..
اون از در رفت بيرون و دوباره برگشت سمتم.
هرى:فقط کسى نفهمه تو اينجايى.ميدونى چى ميگم که...جورى برو و بيا که خيلى کسى نبينه.
دستمو زدم پشتشو گفتم:خيالت راحت رفيق.
هرى لبخند شيرينى زد ورفت درحالى که من ميتونستم غمو توى چشماش ببينم.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
خب اين قسمت چطور بود؟
کى فک ميکرد هرى يه اينطور آدمى باشه؟!!!
راى و کامنت زياد باشه منم انرژى ميگيرم زود به زود آپ ميکنم. ^____^

Criminal(zayn malik)Onde histórias criam vida. Descubra agora